سر و صدای
پرنده های
قرمز
کشتزارها
را پر کرده
است،
اکنون
چهار و نيم
صبح است،
هميشه
چهار و نيم
صبح است،
صدای
دوستانم را می شنوم
رفتگرها
را
دزدها را،
گربه ها خواب
پرنده هاي
قرمز را می بينند
و پرنده هاي قرمز
خواب کرم ها را
و کرم ها بر روی
استخوان های عشقم
خواب می
بينند،
و من خوابم
نمي برد
بزودی روز
مي شود
کارگرها
از خواب برمي خيزند
در اسکله
سراغ مرا از
هم مي گيرند
و به هم
خواهند گفت
«او باز هم
پاتيل است.»
من ولی
سرانجام در
ميان بطری ها و
آفتاب
به خواب
خواهم رفت
تاريکی گم
شده است
و دستان من
باز است
چون صليب،
پرنده هاي قرمز
پرواز مي کنند
پرواز
گل های
رز در ميان
دود مي شکفند،
و لبخندی
چون زخم
تيغی شفابخش،
چون چهل
صفحه از
داستانی بد
بر چهره ي
احمقانه ي من
صد ها
ابله
به
دور غازی با
پای شکسته
جمع
شده بودند
و
فکر مي کردند
که چه بايد
کرد،
نگهبان
پارک از راه
رسيد
و
هفت تيرش
را کشيد
و
ماجرا تمام شد
ولي
نه برای زنی
که از کلبه ای
بيرون دويد
و
ادعا کرد که
نگهبان
حيوان
دست آموزش
را کشته است
نگهبان
به بند رکابش
دستی کشيد
و به
زن گفت
هر
غلطی مي
خواهی بکن
از
من به رييس جمهوری
شکايت کن،
زن
گريه می
کرد
و من
تاب ديدن اشک
را ندارم
بوم
نقاشی ام
را جمع کردم
و کمی
به سمت پايين
راه رفتم.
حرام زاده ها
منظره ام
را خراب کرده
بودند.
در يک مجله ي مصور
مشهور
آمريکايی
(آری، من
چنين مجله هايی
را می خواندم)
عکسی ديدم
از چند شير
که از
خيابانی
واقع در
روستايی
بدون عجله
می گذشتند
و کارشان
درست بود،
آن روز
که چراغ ها را
خاموش کنند
و همه چيز
به پايان
برسد،
من اين جا می نشينم
در ميان
دودی گچی
و به آن ده
شير دوزخی
(آری،
من آن ها
را شمردم)
خواهم
انديشيد
که به
هنگام شکفتن
گل های
رز
رفت و آمد
را بند آورده
بودند.
همه ي
ما
بايد
اکنون
همان
کار
را بکنيم
تا هنوز
ز
م
ا
ن
علم من کم
است
و در حالي که
چشمانی در سر
دارم
و پاهايی
برای رفتن،
دانشگاه هست
و کتاب هايی
پر از آدم
و جاهايی
مانند
رم و
مادريد،
در
رختخواب
می مانم
مي بينم
که نور از
پرده بالا می رود
و به
صداهايی گوش می دهم
که
دوستشان
ندارم
و از زن
خشمگين
از
صاحبخانه
از
روانکاو
از پاسبان
از کشيش
می ترسم.
اکنون
خورشيد وجودم
به دور
استخوان هايم
در رختخواب
می چرخد.
من که به
کارگران
کارخانه با
اندام عرق کرده
فكر مي كنم
بسيار
واقعی هستم,
من در اين
اتاق
درباره ي لوس آنجلس
به اندازه ي کافی
می دانم
پس نيازی
به ثابت کردن
چيزی نيست
پتو را تا
زير گوش
های کله ي تهی
ام می کشم
به داخل
نفس می کشم
و به بيرون
پس می دهم
به تو و به
بيرون
روز قشنگی
است
توی اين
چارديواری
به تبت
برويد.
شترسواری
کنيد.
کتاب مقدس
بخوانيد.
کفش هايتان
را رنگ آبی
بزنيد.
ريش
بگذاريد.
دنيا را در
زورقی کاغذی
دور بزنيد.
روزنامه ي ساتِردِی
ايوينينگ
پُست را
مشترک شويد
فقط با طرف
چپ دهانتان
غذا بجويد.
زن يک پايی را به
همسری
برگزينيد
ريش خود را
با تيغ سلمانی
بتراشيد.
نامتان را
بر بازوی زن
يک پايتان
خالکوبی کنيد.
دندان هايتان را
با بنزين
بشوريد.
روزها
بخوابيد.
شب ها
از درخت بالا
برويد.
راهب
بشويد
ساچمه و
آبجو بنوشيد.
سرتان را
زير آب
نگهداريد و
ويلون بزنيد.
در برابر
شمع های
صورتی رقص شکم
کنيد.
سگتان را
بکشيد.
نامزد
انتخابات
شهرداری شويد.
در بشکه
زندگی بکنيد.
سرتان را
با تيشه
بشکنيد.
زير
باران لاله
بکاريد.
به گمانم
مرده ها را نيازی
به آسپرين
و اندوه
نيست.
شايد آن ها را
ولی باران
به کار آيد.
کفش
نه
ولی جايي
برای رفتن.
آن ها
به ما مي
گويند
سيگار نه
ولی جايي
برای دود
کردن.
يا به ما
مي گويند
فضا و جايی
برای پريدن
شايد که يکی
باشد.
مرده ها را به من
نيازی
نيست.
و
زنده ها را نيز.
ولی شايد
مرده ها
را
به همديگر
نياز باشد.
در واقع
شايد نياز
مرده ها
به همه ي آن
چيزهايی است
که
نياز ما است
و ما را
نياز بسياري
است
اما کاش می دانستيم
به چه چيز.
شايد
به همه
چيز.
شايد که ما
براي
رسيدن به آن ها
جان
بدهيم.
و يا جان
خواهيم داد
زيرا به آن ها
دست
نخواهيم يافت.
اميدوارم
آن گاه که
من مردم
بفهميد
که
من به هر آن چه
ممکن بود
در تنهايی
به پايان
رسيدن
در گور يک
اتاق
بدون
سيگار
يا شراب،
تنها يک
چراغ،
با شکمی
چاق
و موهای
سفيد
و خوشحال
از داشتن يک
سقف
...صبح همه
برای کسب
درآمد
بيرون
رفته اند
قاضی ها, نجارها
لوله کش ها،
پزشک ها
روزنامه فروش ها،
پاسبان ها
آرايشگرها،
ماشين شورها
دندانپزشک ها،
گلفروش ها
زن هاي
پيشخدمت،
آشپز ها
راننده هاي
تاکسی...
و تو به
سمت چپت می غلتی
تا آفتاب
چشم هايت
را آزار ندهد
بدن چيست،
جز انسانی
که زمانی
کوتاه
در آن
گرفتار آمده
است؟
به آينه
چشم می دوزد،
مرد سبزی فروشی
را تشخيص مي دهد
يا که شايد
نقش و نگار
کاغذ ديواری
را،
اين
خودستايی نيست
که عکس خود را
در آينه می جويد
که
شگفت زدگی
گنگ يک بوزينه
است،
ولی در هر
حال عکسی است
در آينه...
جنبيدن
دست و ماهيچه،
سری گرد،
چهره ای که به
داخل ابعاد
بوگرفته ي روياها
خيره شده است
آن گاه
که دختر
دانشجويی از می سی سی پی
به دماغ
خود پودر می زند
و بوسه ای به
بنفش کمرنگ می نگارد.
تلفن
مانند فرياد
كسي كه كمك مي خواهد
به صدا در می آيد
و تيغ ريش تراشی
برف را می شکند.
گل های
رز مرده
حشرات
مرده
غروب
از پس غروب
بخار آب و
مسيح و تاريکی
يک باريکه ي نور.
با گلويی
خشک بيدار شدم
سرخس ها مرده
بودند
و گياهان
گلدان ها
به زردی ذرت
مي زدند
زنم رفته
بود
و بطری های تهی
مانند
جنازه های خالی
از خون
مرا با بی حاصلی شان
محاصره کرده
بودند
خورشيد ولی
همچنان خوب
بود
و برگ
اخطاريه ي زن
صاحبخانه
زرد و
مچاله شده بود
اکنون به
يک کمدين خوب
سبک باستان
نياز بود
به يك بذله گو با
جوك هايی
درباره ي
درد پوچ
درد پوچ
است زيرا وجود
دارد
فقط همين،
با احتياط
و با تيغی
کهنه
صورت مردی
را اصلاح کردم
که زمانی
جوان بود
و گفته مي شد كه
با استعداد
است
ولی اين
تراژدی برگ ها
و سرخس های
مرده
و گياهان
مرده است،
به راهرويی
تاريك پا
نهادم
جايي که زن
صاحبخانه
پر از نفرت
و قاطعانه
ايستاده بود
و مرا
دشنام مي داد
بازوهاي
چاق و عرق
كرده ي
خود را تکان
مي داد
و فرياد مي کشيد
فرياد
مي کشيد
و اجاره اتاق
را مي خواست
زيرا که
دنيا هر دوی
ما را
ديگر
دغدغه ای
نيست
مي توان
بر تشکی دراز
کشيد
با
آرزوهايی
ارزان و يک
قوطی آبجو
آن گاه که
برگ ها
مي ميرند
و اسب ها مي
ميرند
و زنان
صاحبخانه در
راهروها خيره
خيره نگاهت مي کنند,
موسيقی
نشاط انگيز
از پشت
پرده کرکره های
بسته
غار آخرين
مرد
در
جاودانگی
ازدحام
و انفجار،
ديگر هيچ
مگر لوله ي آبی
که چكه مي كند
بطری خالی
خوشحالی،
جوانی حبس
شد
و زخم
برداشت
تراشيده
شد
کلمه
آموخت
اين گونه
است
آن گاه که
مانند
گرامافون های کوکی
در جا مي زنی
(آن
گرامافون ها را به
ياد داری؟)
و برای
تماشای
مسابقه ي
بوکسورهای
جوان
سری به
مرکز شهر مي زنی
ولی مو طلايی های
هيکل درشت
اکنون با
ديگرانند،
تو پير شده
ای
و به بزن بهادر های
فيلم ها
مي مانی
سيگار برگی
در دهانت
و شکمی
گنده
ولی فقط بی پول
بی بهره
از حکمت
زندگانی
و دور از
ماديات,
و بيشتر
مسابقه های
بوکس
مانند هميشه
بد،
و در پايان
در اتوموبيلت
در پارکينگ
نشسته ای
و نگاه مي کنی که
آن ها
مي روند
آخرين
سيگار برگ را
روشن مي
کنی
و
اتوموبيل
قديمی ات
را استارت مي زنی
اتوموبيلی
قديمی و مردی
که ديگر جوان
نيست
در خيابان
مي رانند
و برابر
چراغ قرمز مي ايستند
گويی که با
زمان مشکلی
ندارند
و آن
ها به تو مي رسند
اتوموبيلی
پر از جوان
خنده کنان,
و نگاهشان
مي کنی
که مي روند
و پشت سرت
کسی بوق مي زند
و بر
مي گرداندت
به آن چيزی
که از
زندگيت به جای
مانده است.
ترحم
انگيز
ترحم به
خود
و پا مي گذاری
روي پدال گاز
به جوان ها مي رسی
از آن ها سبقت مي گيری
و چنان
فرمان را
چسبيده ای
که گويی
تمام عشق های رفته
است
و تا ساحل
با آن ها
مسابقه ي سرعت
مي دهی
سيگار و
چاقويت را مي لرزانی
مي خندی
مي خواهی
آن ها
را با خودت به
اقيانوس ببری
پيش آخرين
پری دريايی,
و جلبک و
کوسه و نهنگ
پيش پايان
گوشت و زمان و
ترس,
ولی عاقبت
آن ها
مي ايستند
و تو
مي رانی
بسوی
اقيانوست,
لب هايت
را سيگار برگ مي سوزاند
همان گونه
که زمانی عشق
مي سوزاند.
اکنون
بيرون پنجره ي من
نشسته است
مانند زنی
پير که به
بازار مي رود،
نشسته و
مرا نگاه مي كند
عصبی است و
بوی عرقش
از ميان
توری پنجره و
مه و زوزه ي سگ ها
به درون
مي آيد
تا که
ناگهان با
روزنامه مي کوبم
بر توری
آن طور
که مگس را مي زنند
و مي
توانستی جيغ
بلندش را
بر فراز
اين شهر هموار
بشنوی،
و پس از آن
رفت.
راه
تمام كردن شعری
مثل اين
از پنجره
مردی را
نگاه مي
كنم
که با
ماشين چمن زنی
چمن کوتاه
مي کند
سر و صدای
ماشين
چون مگس و
زنبور
بر کاغذ ديواری
مسابقه ي
سرعت داده
اند,
همه ي
اين ها
مثل آتش
گرم اند
و از استيک
خوردن بهتر
و سبزی چمن کافی
و گرمای
خورشيد کافی
است
و آن چه از
زندگی من به
جای مانده
آن جا
ايستاده است
و نگاه مي كند به
انعكاس پرواز
سبز خرده های چمن
دل نگرانی هايش
را باد مي برد
و به هوش
آمده تا ديگر
دست به کاری
نزند.
ناگهان
مردان پير که
در صندلی های
گهواره ای
نشسته اند،
خفاش های غارهای
کُلُرادو
و شپش های ريز که
در چشم هاي
پرنده هاي
مرده خزيده
اند
را مي فهمم.
مرد در پشت
ماشين چمن زنی
در پی صدای
بنزيني آن پيش
مي رود.
جالب است
خيابان ها
بر پشت
بهاري شان
دراز کشيده
اند
احساساتت
را بنويس
مهم است
که بهتر
است از اصلاح
صورت
يا از پختن
لوبيا با سير.
کار کوچکی
که از ما بر مي آيد
کمی
جراتِ
دانستن
است
و بي ترديد
جنون و ترس
نيز در اين
دانايی نهفته
اند
که
قسمتي از تو
مثل ساعت کوک
مي شود
و از کار
که افتاد
ديگر کوک
نمي شود.
ولی اکنون
چيزی زير
پيراهنت تيک
تيک مي کند
و تو با
قاشقی لوبيا
را هم مي
زني
عشقی مرد
عشقی رفت
عشقی
ديگر...
آه! عشق به
اندازه ي
دانه های
لوبيا
آری همه ي آن ها را
بشمار
غم انگيز,
غم انگيز است
که
احساساتت بر
روی آتش مي جوشند
من اين جا
هستم
در
خاک
دهانم
باز
و
حتا
نمي توانم
بگويم
مامان,
و
سگ ها
از راه مي رسند و مي ايستند
و به
قبرم مي
شاشند،
من از همه
چيز بهره مندم
جز از
خورشيد
و جامه ام
بد
شکل است
و ديروز
مانده ي دست
چپم افتاد
آن اندکی
که بر جا است
به چنگی بی آهنگ
شبيه است.
يک مست در
بستر
با سيگاری
روشن
دستکم مي تواند
پنج ماشين
آتش نشانی
و سی و سه
مرد آتش
نشان را به
حرکت وا دارد.
من
ديگر
کاری
نمي توانم
بکنم.
بعد از
تحرير: هکتور
ريچموند در
قبر بغلی
فقط به
موتزارت و
خروس قندی فكر
مي كند.
او
هم صحبت
حتما در
خانه خواهم
بود
مگر که
بيرون رفته
باشم
در نزن
اگر چراغ ها
خاموش اند
يا اگر
صدايی مي شنوی
شايد کتابی
از پروست مي خوانم
اگر کسی
کتابی از
پروست را از
زير در
انداخته باشد
تو
يا
استخوانی از
او را برای
پختن آش،
و نمي توانم پولی
به تو قرض دهم
يا تلفنم
را
يا
اتوموبيل
قراضه ام
را
ولی
روزنامه ي ديروز
پيراهنی کهنه
و يا يک
ساندويج
بولونيايی را
مي توانی
برداری
يا اگر شب ها جيغ
نمي کشی
مي توانی
روی کاناپه
بخوابی
و درباره ي خودت
سخن بگويی
که
اين امری است
عادی،
همه ي
ما زمان سختی
را مي گذرانيم
ولی من در
انديشه ي
تشکيل
خانواده
در پی
فرستادن
فرزندان به
هاروارد
يا خريد
شکارگاه شخصی
نيستم
هدف بلند
بالايی ندارم
تنها
تلاشم برای
زنده ماندن
است
برای کمی
بيشتر زنده
ماندن است،
پس اگر گاهی
در مي زنی
و جوابت را
نمي دهم
و زنی ديگر
نيز اين
جا نيست
شايد که
چانه ام
شکسته است
و در جستجوی
تکه سيمی هستم
و يا
پروانه های
کاغذ ديواری
را شکار مي کنم،
منظورم
اين است که
اگر جواب نمي دهم
خب جواب
نمي دهم
و دليلش
اين است که
اکنون آماده ي کشتن
تو نيستم
يا آماده ي دوست
داشتن تو
يا حتا
پذيرفتن تو،
معنايش
اين است که نمی خواهم
صحبت بکنم
سرم شلوغ
است، ديوانه
هستم، شاد
هستم
يا شايد
طنابی را به
سقف مي بندم،
پس حتا اگر
چراغ ها
روشن اند
و صدايی مي شنوی
مانند نفس
کشيدن
يا دعا
کردن
يا آواز
خواندن
يا صدای
راديو
يا تاس
ريختن
يا تايپ
کردن
از اين جا برو
که امروز
روزش نيست
امشب شبش
نيست
الان
ساعتش نيست،
و اين از
سر نادانی يک
بی ادب نيست
نمي خواهم
کسی را
بيازارم
حتا يک کنه
را
ولی گاهی
به نتايجی مي رسم
که بايد
مرتبشان کنم،
وچشم های آبيت،
اگر چشم
هايت آبی
باشند
و موهايت،
اگر مويی
داشته باشی
يا افکارت
راه به
درون ندارند
تا آن
هنگام که طناب
ببرد
يا گره
بخورد
يا تا که
صورت خود را
در برابر آينه های نو
اصلاح نکرده
باشم
تا آن
هنگام که دنيا
برای
هميشه
متوقف
مرده ها می
توانند
بخوابند
بيدار نمی شوند و
فرياد نمی کشند
آن ها
زن ندارند.
صورت
سفيدش
مانند گلی
پشت پنجره ي بسته
بر می خيزد و مرا
می نگرد.
پرده
سيگار می کشد
و آن گاه
که سايه
های دستم را
برانداز می کنم
حشره اي در
تصادفی در
بزرگراه می ميرد.
جغدی به
اندازه ي
ساعت کوچک
زنگداری
برايم به
صدا در می آيد
بجنب،
بجنب
و
جِروزالِم در
راهروی پر از
لکه های
شهوت
مسافرخانه ای
از اين
اتاق به آن
اتاق مي
رود.
علفِ ساعت
پنج ِصبح
در ميان
خروشيدن کشتی های
جنگی در دره ها
و در زير
نور حقيرشده ای
که
از آن پرنده های
فاشيست پديد
آمده اند
تو دماغی
است.
چراغ را
خاموش می کنم
پيش او
به بستر می روم
فكر مي كند که
من آن جا هستم
زير لب
تشكري به رنگ
صورتی می كند
و من
پاهايم را در
تابوت دراز می کنم
و شناکنان
از غوک ها
و خوشبختی ها دور
می شوم.
در
زود ترين
روز ممکن
در نيمروزی
با سر آبي رنگ
تلگرافی
برايت خواهم
فرستاد
يک
دست
استخوانی
آراسته به
آستينی
براق
يک
پسر بلند
قامت
با
دندان هايی
زرد و پدری
صرعی
آن را دم
در خانه
ات
خواهد
آورد
لبخند بزن
و
آن را
بپذير
که
بهتر است
از
او
حريف آسانی
بود
و
چاق مثل مرغ
مگس خوار
از
نفس افتاده
بود
از
روبرو و از چپ
و راست می زدمش
و
عجله ای
برای پايان
کار نداشتم
تماشاچي ها در
انتظار
مسابقه ي
اصلی آبجو می نوشيدند
و
من در فکر
لوازم چوبی
خانه بودم
به
يک ميز نجاری
و مقداری
ابزار احتياج
داشتم
در
آن بين حريف
مشت راستش را
نثارم کرد
و
چشم هايم
به چراغ
های سقف
دوخته شدند،
نکته ای که
به يادم مانده
است
هورا
کشيدن
تماشاچيان
بود
و
من مثل دعا
کردن زانو زده
بودم
و
آن گاه که
برخاستم او قوی
بود و من
ضعيف،
به
خود گفتم که
به سرکار
مزرعه بر می گردم
من هميشه
يک برنده ي بی نوا
بوده ام.
امروز
نابغه ای را
در قطار ديدم
نزديک
شش سالش بود,
کنارم
نشسته بود
و
قطار
که به
موازات ساحل
مي رفت
اقيانوس
را مي ديديم
او
مرا نگاه كرد
و
گفت
اين جا
زيبا نيست.
نخستين
باری بود
که اين
نکته را
خنکای
کافی برای
مردن
ولی
نه برای کشتن
قرص
سبز رنگی
را که پزشکم
داده بود مي خورم
چای
می نوشم
در
حالي که کوسه ها در
گلدان ها
شنا می کنند
و
ده بار
بيست
بار
در
جستجوی قلب
بزدلم چرخ مي زنند
کسی در
شبی دمدمی مزاج
در بهار لس آنجلس
به
آهنگی از
بتهوون گوش می دهد
پشت
پرده کرکره های
بسته
کمين
نشسته ام
آن
زمان که مردان
جاه طلب
با
اتوموبيل های نو
و
زن هاي
موطلايی تازه
بر
خيابان ها
فرمان می رانند
من
در اتاقی
اجاره ای
نشسته ام
و
اسلحه ای
چوبی می
تراشم
و
تصوير زنان عريان
گاوهای
نر
ماجراهای
عشقی
و
مردان پير را
با
مداد شمعی
کودکان بر
ديوارها می کشم،
هنگامي که
ژنرال ها،
پزشکان و پليس
به
ما هشدار می دهند و
شکنجه مان
می کنند
به
تک تک ما بستگی
دارد
آن
گونه زندگی
کنيم که می توانيم
من
روزی يک
بار به حمام
می روم
از
گربه و سايه می ترسم
خيلی
کم می خوابم
وقتی که
قلبم از حرکت
بايستد
تمامی
دنيا تند تر می
شود
بهتر
می شود
گرمتر
می شود
تابستان
از پی تابستان
می آيد
هوا
به صافی يک
درياچه می شود
و
همين طور معنای
همه ي
اين ها
ولی
تا آن هنگام
قرص
سبز رنگ
است
کف
پوش های
چوبی ليز برِ
خيابان
و
آن پايين ها تکه زمينی
پر
از کرم، پر از
کرم، پر از
کرم
و
اين بالا يک
حوری موطلايی
نيست
تا
مرا که در
انتظار
خوابيدنم
در
کوه های
والکِری
در
ميان طاووس های
خرامان
گلی
يافتم
به
بزرگی سرم
و
تا خم شدم
ببويمش
لاله ی گوشم
را از دست
دادم
بخشی
از دماغم
يک
چشم
و
نصف يک پاکت
سيگار.
روز
ديگر
بازگشتم
تا
آن گل لعنتی
را
با
تبر بزنم
ولی
آنقدر
زيبا
يافتمش
قو ها
در بهار هم مي ميرند
و آن جا يکی
مرده
و به پهلو
شناور در آب
با حرکتی
دايره وار
در يک
يکشنبه
من به سوی
ساختمان مدور
گام برداشتم
و بر بالای
سرم
خدايان در
ارابه هايشان
سگ ها
زن ها
چرخيدند
و مرگ
چون موش به
گلويم پريد،
قاه قاه
خنده ي
آدم ها
را شنيدم
با سبدهای
پيک نيک مي آمدند،
و من خود
را گناهکار
دانستم
از برای آن
قو
گويی مرگ
شرم آور است
و من در
ناداني ام
از آن جا
دور شدم
و قوی
زيبايم را
من در خانه ای
قديمی زندگی
مي کنم
جايی که
هيچ چيز فرياد
پيروزی سر نمي دهد
و تاريخ
نمي خواند
جايی که
هيچ چيز گلی
نمي کارد
گاهی
ساعتم می افتد
پايين
گاهی
خورشيد من به
تانک آتش
گرفته ای
مي ماند
من ارتش هايتان
را
نمي خواهم
يا
بوسه تان را
يا
مرگتان را
من خودم
آن ها
را دارم
دست هايم
بازو دارند
بازو هايم شانه
شانه هايم مرا
من خودم را
دارم
شما زمانی
مرا داريد که
مرا ببينيد
ولی من
دوست ندارم که
شما مرا
ببينيد
دوست
ندارم که
ببينيد
چشم در سر
دارم
و مي
توانم راه
بروم
و نمی خواهم
پرسش هايتان
را پاسخ دهم
نمي خواهم
سرگرمتان کنم
نمی خواهم
که سرگرمم
کنيد
يا ناخوشم
کنيد
يا سخنی
بگوييد
نمي خواهم
دوستتان
بدارم
نمي خواهم
نجاتتان بدهم
بازوهايتان
را نمي خواهم
شانه هايتان را
نمي خواهم
من خودم را
دارم
شما
خودتان را
داريد
بگذاريم
همه چيز همين
طور بماند.
مرده ها دوان
دوان مي
آيند
با
تابلوهای
تبليغاتی
خمير دندان
در کنار خويش،
مرده ها در شب
سال نو پاتيل
اند
در کريسمس
راضی اند
در جشن
شکرگزاری
سپاسگزارند
در روز
استقلال بی حوصله
اند
در روز
کارگر
بيکارند
در عيد پاک
گيج اند
در تشييع
جنازه ها
گرفته اند
در
بيمارستان ها
بامزه اند
در تولدها
عصبی اند،
مرده ها جوراب و
شورت مي
خرند
و کمربند و
فرش و گلدان
و ميز
کاناپه،
مرده ها با مرده ها مي رقصند
مرده ها با مرده ها مي خوابند
مرده ها با مرده ها غذا
مي خورند.
مرده ها با ديدن
سر خوک گرسنه
مي شوند.
مرده ها
ثروتمند مي شوند
مرده ها مرده تر مي شوند
آن حرام زاده ها
اين
گورستان بر
فراز زمين
سنگ
گوری برای
آشفتگی،
مي گويم
بشريت، تو
از آغاز نيز
جوهرش را
نداشتی.
کودکت نام
ندارد
مويت رنگ
ندارد
صورتت
گوشت ندارد
پاهايت
انگشت ندارند
کشورت
ده پرچم دارد
صدايت
زبان ندارد
انديشه هايت
چون مار می لغزند
چشم هايت
با هم جفت
نيستند
دسته گل مي
خوری
و گوشت سمی
به سوی سگ ها پرت مي کنی
مي بينمت
که با چماقی
در دست
در کوچه های
تنگ کمين
نشسته ای
مي بينمت
که چاقويی داری
تا همه را
بزنی
می بينمت
که دوره
گردی
و کله ماهی را به
جای قلب قالب
می کنی
و زماني که
خورشيد مي چرخد و
پايين مي رود
از
آشپزخانه
بيرون مي آيی
با مشروبی
در دست
تازه ترين آهنگ
را زمزمه مي کنی
و در
لباس تنگ
قرمزت به من
لبخند مي زنی،
شگفت
آوراست...
در
ميخانه ای
در فيلادلفيا
مردی
هلندی را مي شناختم
که
سه تا تخم مرغ
خام در آبجويش
مخلوط مي کرد
هفتاد
و يک سال داشت
و همچنان کار
مي کرد
و
قوی بود
و
من که چهار يا
پنج چارپايه
دورتر از او
مي نشستم
در
سال های
بيست سالگيم
بودم
پر
از ترس
در
انديشه ي
خودکشی
بی معشوق.
خب،
مي دانی
که غم
آفريننده ي غم است
مي سوزاند
و مي سوزاند
و مي سوزاند
و مي سوزاند
و
سپس چيزی ديگر
جايش را مي گيرد
که همان
اندازه خوب
نيست
ولی
بی گمان
راحت تر
است،
و
اکنون پس از
گذشت يک عمر
شب های
بسياری
به
ياد آن مرد
پير هلندی مي افتم،
هنوز
او را در آن جا
به ياد مي آورم
استادم
را،
آن
زمان
با
موش ها
و گنجشک
ها حرف مي زد
و
در شانزده سالگی
موهايش سفيد
بود.
پدرش
او را هر روز
کتک مي زد
و
مادرش شمعی در
کليسا روشن مي کرد.
مادر بزرگش
زمانی به
ديدنش می آمد که
خواب بود
و
دعا مي کرد
که از دست
شيطان نجات
پيدا کند
مادرش
گوش مي داد
و کتاب مقدس
در دست مي گريست.
به
نظر مي آمد
که
توجهی
به دخترهای
جوان
و
به بازی پسرها
و
توجهی به چيز
زيادی نداشت،
به
نظر مي آمد
که
علاقه ای به
چيزی نداشت.
دهانش
بسيار بزرگ
بود و زشت
با
دندان های
بيرون زده
و
چشم هايش
بسيار کوچک
بود و بی فروغ.
شانه هايش
فرورفته
و
کمرش خميده
مانند
مردهای پير.
در
همسايگی ما
زندگي مي كرد.
حوصله مان که
سر مي رفت
از
او مي گفتيم
و
بعد به مطالب
جالب تر
مي پرداختيم.
كم
از خانه بيرون
مي آمد
و
ما دلمان مي خواست
که او را اذيت
کنيم
ولی
پدرش که مرد تنومند و
وحشتناکي بود
به
جای ما او را
آزار مي
داد.
يک
روز پسر مرد.
در
هفده سالگی
هنوز يک کودک
بود.
مرگی
در محله
ای کوچک
همه
را به سرعت
سرگرم خود مي کند
و
پس از سه يا
چهار روز
فراموش مي شود.
ولی
به نظر مي آمد
که
مرگ اين پسر
با ما مانده
بود.
ما
با صدا های
دورگه مان
درباره ي
آن حرف مي زديم
در
ساعت شش عصر
پيش
از تاريکی
پيش
از شام.
و
حال هرگاه که
از آن محله مي گذرم
ده ها سال
پس از آن
هم چنان
به
مرگ او فکر مي کنم
در
حالي که مرگ های
ديگر
و
پيش آمد های
ديگر بعد از
آن را
سربازها
بدون سلاح قدم رو مي كنند
گورها
خالي اند
طاووس ها در
باران مي خرامند
مردان
بزرگ لبخند زنان
از پله پايين
مي روند
خوراک
به اندازه است
و
اجاره به
اندازه
و
زمان به
اندازه
زنان
ما پير
نخواهند شد
من
پير نخواهم شد
ولگرد ها
حلقه ي
الماس بر
انگشت دارند
هيتلر
دست يک يهودی
را مي فشارد
آسمان
بوی گوشت سرخ
شده مي دهد
من
پرده ای
در حال سوختنم
من
آب جوشانم
يک
مارهستم
خرده
شيشه ای
هستم که مي شکافد
من
خونم
حلزونی
آتشينم
مردها
بدانند که
گربه،
زن، کار،
لاستيک
چرخ جلوی
اتومبيل،
تختخواب،
ديوارها،
خانه
مي توانند
به سرعت
ناپديد شوند.
همه ي
نيازهايت،
يکی
از آن ها
عشق
بر
پايه های
شنی بنا شده
اند
و
هر علتی
چه
بی ربط باشد
چه با ربط،
مرگ
پسرکی در هنگ کنگ
يا
کولاکی در
اوماها...
مي تواند
ويرانت کند.
تمام
ظرف های
چينی ات
روی
زمين
آشپزخانه پرت
مي شوند،
زنت
مي آيد
و
تو در ميان
آنچه روي داده
است
مست
ايستاده ای
و
او مي پرسد:
خدای
من، چه خبر
است؟
و تو
پاسخ مي
دهی:
نمي دانم،
نمي دانم...
بر عشق
چيره است
زيرا که
زخم بر جای
نمي گذارد،
صبح است
راديو را
روشن مي
کند,
موسيقی
برامز يا ايوز
يا
استراوينسکی
يا موتزارت
پخش مي شود.
تخم
مرغ مي پزد
و ثانيه
ها را با صدای
بلند مي
شمارد:
پنجاه
و شش، پنجاه و
هفت، پنجاه و
هشت . . .
تخم مرغ ها را
پوست مي
کند و برايم
به تختخواب مي آورد,
پس از
صبحانه در
صندلی هميشگی
مي نشينم
و به موسيقی
کلاسيک گوش
ميکنم.
او نخستين
ليوان اسکاچش
را مي نوشد
و سومين
سيگارش را پک
مي زند.
به او مي گويم
بايد برای شرط بندی
به ميدان اسب دوانی
بروم.
دو شب و دو
روز است که
اين جاست.
مي پرسم:«
کی دوباره مي بينمت؟
اشاره مي کند که
به من بستگی
دارد.
با سر
تأييدش مي کنم
و
قطعه ای
از موتزارت
پخش مي شود.
زنی را مي شناسم
که پازل مي خرد
ساخت چين
از چوب
و سيم
تکه هايی
که سرانجام
ترکيبی را
مي سازند.
رياضی وار آن ها را جور
مي کند
او تمام
پازل هايش
را دوست دارد
در کنار
دريا زندگی مي کند
و برای
مورچه ها
روی خاک شکر
مي ريزد
و در نهايت
به دنيايی
بهتر باور
دارد.
موهايش
سفيد است
و به ندرت
آن ها
را شانه مي کند
دندان های کجی
دارد
لباس گشادی
به تن مي
کند
تنی که
رشک بسياری از
زن ها
را بر مي
انگيزد.
سال ها
با رفتار عجيب
و غريبش
خشمگينم مي کرد،
مانند
خيساندن پوست
تخم مرغ در آب
و ريختن آب
پای گياهان
تا به آن ها
کلسيم برسد.
ولی اکنون
که به زندگی
او مي انديشم
و با زندگی های
ديگری مي سنجم
که خيره
کننده تر,
اصيل تر
و زيبا تر
بوده اند
مي دانم
که او از هر کسی
که مي شناسم
آدم های
کمتری را آزار
داده است،
منظورم از
آزار دادن
براستی همان
آزار دادن
است.
او دوران
وحشتناکی را
پشت سر نهاده
است
و شايد که
آن روزها
بايد
بيشتر کمکش مي کردم
زيرا که او
مادر تنها
فرزند من است
و ما زمانی
دلدار و
دلداده ي
بزرگی بوديم
ولی او بر
سختی ها
چيره شد
و چنان که
گفتم
او از هر
کسی که مي شناسم
آدم های
کمتری را آزار
داده است,
و چون اين گونه
بنگريم
او دنيای
بهتری را
آفريده است.
او پيروز
شده است.
فرانسيس,
اين شاعر
دو يا/
سه روز
تمام نوشيد/
ه بود و رو/
ی صحنه
رفت،/
نگاهی به
جمعيت اندا/
خت و بی
درنگ دا/
نست که
چکار/
خواهد کرد.
د/
ر صحنه يک
پيا/
نوی بزرگ
قرار داشت،/
به سمت آن
ر/
فت و در آن
را گشو/
د و استفر/
اغ کرد. سپس
در را/
بست و شعر هايش/
را خواند.
به ناچار
سيم های
پيانو را د/
ر آوردند و
درونش را پا/
ک کردند و
سيم ها
را/
بار ديگر
کار گذا/
شتند./
من مي فهمم که چر/
ا او را
ديگر به شعر/
خوانی
دعوت نکر/
دند. ولی
اينکه به د/
انشگاه های
ديگر خبر/
بدهند که
او شا/
عری است که
دو/
ست دارد در
پيانو ا/
ستفراغ
کند کار/
ی بود غير/
منصفانه.
آن ها
هيچگا/
ه کيفيت
شعرخوا/
نی او را
در نظر/
نگرفتند.
من اين شا/
عر را مي
شناسم، ا/
و مانند
همه ي
ما ا/
ست.
او برای پو/
ل همه جا
استفرا/
سگ بزرگ
آشفته و مجروح
در پی
برخورد با
اتوموبيلی
خود را
زوزه کشان
به لبه ي
پياده رو مي کشانيد
پيکرش خم
شد و در هم
پيچيد
از مقعد و
دهانش
کف
قرمز رنگی
بيرون مي ريخت.
به او خيره
شدم
و به
رانندگی
ادامه دادم
زيرا اگر
سگ در حال مرگی
را
در کنار
خيابانی در
آرکاديا
به بغل مي گرفتم
و خون
به پيراهن
و شلوار
و لباس زير
و جوراب
و کفشم مي چکيد,
چه قيافه ای
پيدا مي
کردم؟
قيافه ي يک احمق.
وانگهی من
در مسابقه ي اول
اسب دوانی
روی اسب
شماره ی
دو
و در
مسابقه ي
دوم اسب
دوانی
روی اسب
شماره ي
نه
شرط بندی
کرده بودم
و روی برد
هزار و چهارصد
دلاری آن روز
حساب مي
کردم.
به ناچار
سگ را
در برابر
مرکز خريد
با زن هايی که
برای کالای
حراجی آمده
بودند
و در حالی
که نخستين
دانه های
برف
بر
فراز
سيِرامادرِه
مي ريخت
والِجو در
باره ي
تنهايی نوشت
و گرسنگی
کشيد و مرد،
گوش وان گوک را
فاحشه ای
پس فرستاد،
رِمبو در
جستجوی طلا
راهی آفريقا
شد
و سفليس بی درمان
گرفت،
بتهوون کر
شد،
پاوند را
در قفسی در
خيابان ها
گرداندند،
چَتِرتون
مرگ موش خورد،
مغز
همينگوی در آب
پرتقال
پاشيد،
پاسکال رگ
دست هايش
را در وان
حمام زد،
آرتاود را
در ديوانه خانه
حبس کردند،
داستايوفسکی
بيخ ديوار
ايستاد،
کِرِين
خود را روی
پروانه ي
موتور قايقی
انداخت،
لورکا به
دست نظاميان
اسپانيا کشته
شد،
بِريمان
از روی پلی
پريد،
بوروز زنش
را با تير
کشت،
مِيلِر
زنش را با
چاقو زد.
اين است
آنچه آن
ها مي
خواهند،
يک نمايش
لعنتی
يک تابلوی
تبليغاتی
نوراني
در وسط
جهنم.
اين است
آنچه آن
ها مي خواهند،
آن گروهِ
کودن
و گنگ
و ايمن
و دل آزارِ
تحسين کنندگان
کارناوال.
کنار
اساتيد نشسته
ام
درباره ي آلن
تِيت و جان
کِراو رانسوم
گفتگو مي کنيم
فرش ها
تميزند
و ميزها مي درخشند
و صحبت اعتبارات
مالی
و پيشرفت
کارهای در دست
اجرا به ميان
مي آيد
و شومينه ای آن
جا است.
زمين
آشپزخانه را
برق انداخته
اند
و من پس از
شعرخوانی
ديشب
تا سه صبح
نوشيدم
و تازه شام
خورده ام
حال بايد
در کالجی در
اين نزديکی
بار ديگر
شعر بخوانم.
اين جا
آرکانزاس است
در ماه ژانويه
اکنون کسی
از فالکنر نام
مي برد
به دستشويی
مي روم
و شامي را
که خورده ام
استفراغ مي کنم
بيرون که می آيم
همه شال و
کلاه کرده اند
و در
آشپزخانه
منتظرند.
پانزده
دقيقه ي
ديگر
شعرخوانی
من شروع مي شود.
آن ها
به من مي
گويند
که جمعيت
زيادی در آن
جا گرد خواهد
آمد.
روزها
تلفن های
زيادی به من
مي شود.
و همه شبيه
هم هستند.
«شما چارلز
بوکوفسکی
نويسنده
هستيد؟»
مي گويم:
«آری.»
و آن
ها مي گويند
که نوشته های مرا مي فهمند.
و پاره ای از
آن ها
خود نويسنده
اند
يا مي خواهند
نويسنده شوند
و شغل آن ها
خسته کننده و
وحشتناک است
و نمي توانند آن
شب را
در
اتاقشان
يا در
آپارتمانشان
بگذرانند,
مي خواهند
با کسی حرف
بزنند
و نمي توانند
بپذيرند
که
از دست من کمکی
ساخته نيست
که واژه ای نمي شناسم.
باور نمي کنند
که اين
روزها در
اتاقم بارها
خم شده ام
و شکمم را
چنگ زده ام
و ناليده
ام که
«مسيحا،
مسيحا، مسيحا
ديگر نه!»
باور نمي کنند
که انسان های بي عشق
خيابان ها
تنهايی
ديوارها
از آن من
نيز هستند.
و هنگامی
که گوشی را مي گذارم
مي پندارند
که رمز و
رازی را از
ايشان پنهان
کرده ام.
من از روی
دانايی نمي نويسم.
تلفن که
زنگ مي زند
من هم مي خواهم
حرف هايی
بشنوم
که شايد
چيزی را راحت تر
کنند.
از اين رو
است
که
شماره ي
من در کتاب
تلفن آمده
است.
سيگار ها از آبجوی
ريخته شده ي ديشب
خيس است
امروز يکی
از آن ها
را روشن مي کنی
حالت به هم
مي خورد
در را باز
مي کنی
تا هوا تازه
شود
و در آستانه ي در
گنجشک
مرده ای
افتاده است
با
سر و سينه ي جويده
شده.
روی
دستگيره ي در
آگهی
يک همبرگر فروشی
با
چند کوپن
آويزان است
در
آن آمده است
که
از
دوازدهم تا
پانزدهم
فوريه
مي شود با
خريد يک
همبرگر
و
ارايه ي
يک کوپن
يک
بشقاب سيب
زمينی سرخ
کرده
و
يک ليوان
کوکاکولای
مجاني گرفت.
برگه ي آگهی
را بر مي
دارم
و
گنجشک را در
آن مي پيچم
و
مي برم
و
مي اندازم
در زباله دان.
ببينيد،
برای
پاکيزه
نگهداشتن
شهرم
از
سيب زمينی سرخ
کرده
احساس بدی
دست مي دهد
با مشاهده ي
مردمي که
قهوه مي نوشند
و انتظار مي کشند.
کاش
مي توانستم
آن ها
را در خوشبختي
فرو برم.
آن ها
به آن نياز
دارند.
آن ها
بيش از من به
آن نياز
دارند.
در کافه ها مي نشينم
و مي
بينم که آن ها در
انتظارند.
به گمانم
کار ديگري
نيست که
بکنند.
مگس ها
روی شيشه ها بالا و
پايين می روند
و ما قهوه مان را
می نوشيم
و وانمود
مي کنيم
که يکديگر را
نگاه نمي كنيم.
من همراه
آن ها
انتظار مي کشم.
در
بين حرکات مگس ها
سگی تنها
در يک
پياده روی
داغ تابستان
گام بر مي دارد
گويی
نيروی ده هزار
خدا را دارد.
به
اتوموبيل های پارک
شده
در
پارکينگ فکر
مي کنم
هنگامی
که به مرگم
فکر مي کنم
به
ماهيتابه فکر
مي کنم
هنگامي که به
مرگم فکر مي کنم
به کسی فکر
مي کنم
که
در نبود من به
تو عشق مي ورزد
هنگامی که
به مرگم فکر
مي کنم
به تنگی
نفس مي افتم
هنگامي که به
مرگم فکر مي کنم
به همه ی مردمی
فکر مي کنم
که در انتظار
مرگ اند
هنگامی که
به مرگم فکر
مي کنم
فکر مي کنم که
ديگر هيچ گاه
نخواهم
توانست آب
بنوشم
هنگامی که
به مرگم فکر
مي کنم
هوا سفيد
مي شود
سوسک های
آشپزخانه ام مي
لرزند
وکسی بايد
لباس های
زير تميز و
چرکم
تنها در شب
کريسمس,
در اتاق
متلی
آن پايين
کنار ساحل
نزديک
اقيانوس آرام
صدايش را
مي شنوی؟
سعی کرده
اند اتاق را
با پرده ی نقش دار و
لامپ
به سبک
اسپانيايی در
بياورند،
و توالت
تميز است
با قالب های
ريز صابون صورتی.
آن ها
ما را در اين
جا نخواهند
يافت
نه ماهي هاي
باراکودا
نه زن ها
نه قهرمان
پرست ها.
آن ها
آن سوی شهر
مست و
سراسيمه اند
از چراغ
قرمز مي
گذرند
سرشان در
بزرگداشت
تولد مسيح
شکاف بر مي دارد.
چه خوب
است.
بزودی اين
بطری نيم ليتری
عرق
پورتوريکايی
را تمام مي کنم.
صبح
استفراغ مي کنم
دوش مي گيرم
و به شهر
برمي گردم
ساعت يک
بعد از ظهر
ساندويجی مي خورم
و ساعت دو
در خانه خواهم
بود
روی تخت
دراز مي
کشم
و منتظر
زنگ تلفن مي شوم
تلفنی که
جواب نمي دهم
گذراندن
روز تعطيل در
کنار ساحل يک
بهانه است
و آدم های غير
عادی.
از دبستان
تا
دبيرستان
و كالج
آدم های
دوست نداشتنی
خود را به
من مي چسباندند.
مرد های
يک دست
مرد هايی
با تيک های
عصبی
مرد هايی
با لکنت زبان
مرد هايی
که يک چشمشان
تار مي ديد
ترسو ها
انسان گريزها
آدمکش ها
چشم چران ها
و دزد ها.
چه در
کارخانه
چه در
آوارگی
آدم های
دوست نداشتنی
را
همواره
جذب خود مي کردم.
آن ها
بزودی مرا مي يافتند
و خود را
به من مي
چسباندند.
هنوز هم
اين چنين است
کسی از آن ها
اکنون مرا
در اين محله
يافته است
او يک گاری
به جلو هل مي دهد
پر از
آشغال
عصای
شکسته
بند کفش
پاکت خالی
چيپس
قوطی شير
روزنامه
درِ
خودکار...
«آهای
رفيق, حالت
چطوره؟»
در جوابش
مي ايستم
و قدری گپ مي زنيم.
سپس از او
خداحافظی مي کنم
او ولی هم
چنان از پی من
مي آيد
از آبجو
فروشی ها
از
عشرتکده ها...
مي گذريم
«مرا از
خودت بی خبر
نگذار,
رفيق, مرا
از خودت بی
خبر نگذار,
مي خواهم
در جريان
کارها باشم.»
او آدم
دوست نداشتنی
تازه ي
من است.
تاکنون او
را
گرم گفتگو
با کسی نديده ام.
گاری چندی
ديگر
سر و صدا
کنان
از پی من
مي آيد
تا اين که چيزی
از آن بيرون
مي افتد
و او مي ايستد
که آن را بر
دارد.
و من از در
اصلی وارد هتل
سبز رنگ
گوشه ي خيابان
مي شوم
از سالن آن
مي گذرم
و از در
پشتی بيرون مي روم
و آن جا
گربه ای
قضای حاجت مي کند
راضي است
آن را عشق
خطاب کن
و زير نور
غروب بگذار
لباس بر
تنش کن
دعا کن
سرود بخوان
تمنا کن
گريه سر ده
بخند
چراغ ها را
خاموش کن
راديو را
روشن
مواد لازم
را اضافه کن
کره
زرده ي تخم مرغ
روزنامه ي
ديروز
يک بند کفش
نو
آن گاه
فلفل قرمز
شکر
نمک
فلفل سياه
به عمه ي مستت
در کالِکسيکو
تلفن کن،
آن را عشق
خطاب کن
و درست به
سيخ بکش
زغال و سس
سيب اضافه کن
بگذار از
سمت چپ حرارت
ببيند
سپس از سمت
راست
در جعبه ای
بگذار
و به
ديگران بده
آن را در
آستانه ي
دری بگذار
و هنگامي
که پای در گل
ادريس گذاشتی
يازده يا
دوازده ساله
که بودم
تابستانی
کنار جاده مي ايستادم
دست بلند
مي کردم
و اتوموبيلی
مرا بيست مايل
دورتر
به ساحل
دريا مي
رساند,
به آب و شن هايی
نگاه مي
كردم
که
آن زمان خيلی
تميزتر بودند
و هر روز
آن زن چاق مي آمد
و قلاده ي سگش
را مي کشيد
و او را به
درون آب مي کشاند
سگ بزرگ
خيس مي شد
و کتک می خورد و
مي ترسيد
و زن چاق
بوی ويسکی مي داد
باد بو را
سوی من مي آورد
و به گمانم
مرغ های
دريايی آن بو
را دوست
نداشتند
و من از آن
زن
بوی ويسکی اش
و کاری که
با آن سگ مي کرد
متنفر
بودم
اگر مي توانستم
او را مي
کشتم
زن
وحشتناک چاق
بود
و چربی های
بدنش
از لباس
شنايش بيرون
مي زد
و بوی ويسکی
بود
و سگی که
ترسيده بود.
نمي فهميدم
که زن چه مشکلی
داشت
و چرا چنين
مي کرد
و چرا
محتاج ويسکی
بود.
از او زشت تر در
زندگی من
نبود.
اکنون خود
بيش از چهل
سال است
که مستم
و صدای آن هايی
را که مي
شناختم
در صدايی
واحد در گوشم
طنين انداخته
است،
«تو وقتی
مستی ديگر
خودت نيستی
تو پست
ترين مست هايی که
ديده ام
تو نفرت
انگيزی...»
خب, من از
آن ها
نمي خواهم
که
در نزد من
بمانند
پس از کار
دو جعبه ي شش تايی
مي خری
از خير شام
مي گذری
به
آپارتمانت مي روی
غير از زير
شلواری
لباست را
در مي آوری
به زمين مي اندازی
به
تختخواب مي روی
نه دوش مي گيری
نه به حمام
مي روی
پشت به
بالش مي
دهی
نخستين
قوطي بزرگ
آبجو را باز
مي کنی
سيگاری
روشن مي
کنی
کاری
نيست که انجام
بدهی
کسی
نيست که گپ
بزنی
به کاغذ ديواری
چشم مي دوزی
ظرف های
نشسته ي
ديروز
در لگن ظرف شويی
تلنبار شده
است
از پنجره
به بيرون نگاه
مي كني
اتاق
تاريک مي شود
قوطی دوم
را باز مي کنی
نه زنی
نه
تلويزيونی
نه فرزندی
با لباس
زير نشسته ای
در تنهايی
مي نوشی
سرکارگر
ساعت کارت زنی
فروشنده هاي
خواربارفروشی
روزنامه
قهوه خانه
ها
هيچ کدام
اين جا نيستند
تلفن زنگ
مي زند
تو گوش مي دهی
گوش مي دهی
گوش مي دهی
تا قطع مي شود
يک قوطی
ديگر
نفست را مي شنوی
که از
دماغت سوت مي کشد
انگشتان
پای راستت را
حرکت مي دهی
نگاهشان
آن کار
شيفت شب را
داشتم
و غروب ها در
رختخواب مي نشستم
از پنجره
به بيرون نگاه
می کردم
آخرين نور
خورشيد
از ميان
برگ ها
و شاخه های
بوته ي
بزرگ سبز رنگی
به داخل
اتاق مي
تابيد
و وقتی که
فکر مي کردم
که
بيرون چه چيزی
در انتظار من
است
دست به
تلفن مي
بردم.
کارمند
کارگزيني
صدايم را مي شناخت
«اين بار
چي شده,
بوکوفسکی؟»
مي گفتم:
«خودت يک چيز
بنويس.
سرماخوردگی,
آنفلوانزا,
سوزاک...»
و گوشی را
مي گذاشتم.
مي ديدم
هوا آهسته
تاريک مي شود
مي شنيدم
مردم به خانه
مي آيند
اتوموبيل هايشان
را پارک مي کنند
تلويزيون هايشان
را روشن مي کنند
سروصدای
آشپزخانه ها
گفتگو ها
خوشايند
بود.
سپس از جا
بر مي خاستم
و در تنهايی
سه يا چهار
ساعت می
نوشيدم
آنگاه به
رختخواب باز
مي گشتم
و مي
خوابيدم.
شب بعد در
کارخانه
همه خيلی
کوچک و
چروکيده به
نظرم مي
آمدند
و من با
قامتی بلند و
چشمانی پر نور
آرام و
مسلط و در
نهان با
اطمينان خاطر
گام بر مي داشتم
همکاران
مرد مرا نمي فهميدند
و همکاران
زن مرا دوست
مي داشتند
و سرکارگر
پيش مي آمد
با
من از غيبتم
سخن مي گفت
و من سيگاری
بر لب مي
نهادم
آن ها
باچ پير را
اخته کرده اند
او ديگر
توجه زيادی به
دخترها ندارد.
زماني که
سام گُندِهِه
از آن خانه ي پشتی
رفت
من صاحب
باچ شدم
که
هفتاد سالِ
گربه ها
را داشت
پير بود و
اخته
ولی هنوز
گربه ای
بزرگ و خطرناک
که مانندش
را کسی نديده
است.
باچ چند
بار
دستم را
گاز گرفته
دستی که به
او خوراک مي دهد
ولی من او
را بخشيده ام،
باچ اخته
شده است
و چيزی
درونش را مي آزارد.
شب ها
ميو کردنش را
مي شنوم
گربه های ديگر
را دنبال می کند
و آن
ها به بوته ها
فرار مي
کنند.
باچ
همچنان گربه ي با
شکوه پيری است
که حتا
بدون آن چيز
مي جنگد.
پس او عجب
جانوری بوده
است
در نوزده
يا بيست سالگی اش
با آن چيز
آن زمان که
به آرامی
راهش را مي رفته
است.
چه ابهتی
داشته است
و حال که به
او مي نگرم
هنوز
جسارت و
پايداری
از او پيدا
است
با وجود
حقير بودن آدم ها
با وجود
مهارت علمی
آدم ها
باچ پير
استوار
مانده است
و بردبار
او
با آن چشم هاي زرد
شيطانی
از درون آن
سر بزرگ مغلوب
نشده
به زودی
از سکوی
پرتاب شاتل
تلسکوپی
را به فضا مي فرستند
و پسرها و
دخترها
ده در صد
بيشتر از
کهکشان را
خواهند ديد
چيزهايی
که آن ها
پيش تر
هرگز نديده
بودند.
من اين کار
را مي پسندم.
روح مخترع
ما
کنجکاوی
ما
خوشايند
است.
نان با کره ي
بادام زمينی
و مربا را
خوشمزه تر مي
کند.
سرگرم
شدن به چنين
کارهايی است
که مانع مي شود
بِن تلفن
کرد و گفت
«شايعه ای
پيرامون مرگ
تو پخش شده
است.
تاکنون در
باره ي
آن
سه يا چهار
بار به مجله ي
هاستلِر تلفن
شده است.»
گفتم
«خب،
شايد مرده ها نمي فهمند
که مرده اند،
شايد من
سرانجام مرده
ام...»
پنج سال
پيش کسی
«بوکوفسکی
مرد.»
را آغاز
کرد.
و اکنون
نوبت بعدی آن
است.
آن ها
مرگ مرا خيلی
آرزو مي
کنند
به نظر مي آيد که
فکر
بدخواهانم را
پر کرده ام.
اين که مردی
در آستانه ي شصت
سالگی
هنوز مي نويسد
برخی را
آزرده است.
حال آنکه
اين بايد آن ها را
اميدوار کند
نه تلخکام
دوستان،
من نيز
خواهم مرد،
ترديدی
ندارم
ولی به
گمانم گذشته ي
خيابان های
ما
اين
گونه زشت نمي بود
اگر مي توانستيم
زندگی
انسان ها
را نيز جشن
بگيريم.
احساس
غريبی است
آن گاه که
مردمان
پرآوازه مي ميرند
خواه برای
نيکی
يا که بدی
تلاش کرده
باشند
احساس
غريبی است
آن گاه که
مردمان
پرآوازه مي ميرند
خواه
دوستشان
داشته باشيم
يا که نه
آن ها
به ساختمان های
کهنه
به خيابان های
کهنه می
مانند
به چيزها و
مکان هايی
که
به آن ها
خو گرفته ايم
و چون
هستند
به سادگی پذيرفتيم شان.
احساس
غريبی است
آن گاه که
مردمان
پرآوازه می ميرند
مانند مرگ
يک پدر است
يا مرگ يک
گربه و يا سگ
دست آموز.
و احساس
غريبی است
آن گاه که
مردمان
پرآوازه کشته
می شوند
يا که خود
را می کشند.
دردسر
مردمان
پرآوازه برای
ما
جايگزين
کردن آن
هاست
و آن
ها را هيچ
گاه نمی
توان در همه
چيز جايگزين
کرد
از اين رو
است که ما را
اندوهی يگانه
فرا می گيرد.
احساس
غريبی است
آن گاه که
مردمان
پرآوازه مي ميرند
چهره ي پياده روها
دگرگون می شود
و چهره ي
فرزندانمان
دگرگون می شود
و چهره ي
همبسترهايمان
و چهره ي پرده هايمان
و چهره ي
اتوموبيل هايمان.
احساس
غريبی است
آن
گاه که مردمان
پرآوازه مي ميرند،
با شکم
سفيدم
رو به
خورشيد دراز
کشيده ام
زير درخت گواوا
بچه هاي
همسايه ها
در مدرسه اند
زنم سر کار
رفته است
همه جا
سکوت است
من با
پرنده ها
تنها هستم
يازده تا
از آن ها
را می شمارم
که
روی سيم بالای
سرم نشسته اند
در اين جا
مجبور به
انجام کاری
نيستم.
پيش تر
همواره کار
زيادی داشتم
ولی برای
انسانی ديگر
برای
انسانی که
پولش را
با بهره گيری
از من در می آورد
و نيز برای
سرکارگری که
اجير شده بود
تا مرا
آزار دهد
و ما را رو
در روی هم
قرار داده
بودند
که بی معنا
بود
زيرا که او
نيز چون من
چاره ای
نداشت
کار خسته
کننده بود و
مرگ آور
مانند چيزی
که خونت را
بمکد.
ولی من يک
انقلابی
نبودم
و تنها در
پی نجات خود
به گمانم
نجات دادن خود
ساده تر بود از
نجات تمام
انسان ها...
اکنون زير
درخت گواوا
ساعت های آزاد
را می مکم
هيچ گاه
زمان آزاد
برايم کافی
نخواهد بود
به خورشيد
چشمک می
زنم
دماغم را می خارانم
جايی نيست
که بايد بروم
کاری نيست
که بايد بکنم
و اين چه
با شکوه است.
مردها هيچ
گاه نخواهند
دانست
که چگونه
به اين جا
رسيده ام
و خودم هم
دقيق نمی دانم
ولی در آن
کارخانه ها می
دانستم
در آن مکان ها می دانستم
که
نمی خواهم
بمانم
چشم هايم
هميشه
به پنجره
دوخته شده بود
و به در
کارگرها
مرا دوست می داشتند
زيرا
ديوانه ام
می پنداشتند
و
سرکارگرها
شگفت زده
بودند
زيرا که از
کار بيزار
بودم
اما با
تمام توان کار
می کردم.
اکنون زير
درخت گواوا
که خورشيد
از لا به لای
شاخه هايش
می درخشد
هنوز پيكر
پسرهاي جوان
را دارم
ولی چهره ای پير
که ياد آور
ساعت ها
و مکان ها
و چيزهايی
است که
بر روزها و
هفته ها
و سال ها
گذشت.
به روی شکم
می غلتم
دست هايم
را از هم باز می کنم
احساس گرگی
را دارم
که از تله
گريخته است
بی آنکه
پايی از او
کنده شده
باشد.
آن ها
بی گمان چيزی
از من را برده
اند
و از اين
رو است که
هنوز هم می آرامم
ولی برای
بزرگداشت آن
تکه های
به جا مانده
است
که
من زير درخت
گواوا
کمی پيش از
نيمروز
ساعت هاست
که در اين
اتاق نشسته
ام،
تايپ می کنم
شراب قرمز
می نوشم.
گمان می کردم
تنها هستم.
در بسته
است
پنجره
بسته است.
اکنون اما
مگسی بزرگ و
چاق
زشت و سياه
روی لبه ي
گيلاس شرابم
نشسته است.
از کجا
آمده است اين
مگس
اين چنين
خاموش
اين چنين بی حرکت؟
شايد
مرگ نيز
گربه ي من
درون بخاری
پريد
و آتش گرفت
وقتي که
وان گوک
توری در
پشت را
پاره کرد
و در
جستجوی
روسپی آبي رنگ
ناکجا
پاتيل
در سه صبح
به
لِرد دومين
بطری شراب
رسيده ام
با
دوازده تا
پانزده صفحه
شعر تايپ کرده
مردی
پير در اين
ساعت گرگ و
ميش
ديوانه ي تن زن های
جوان
با
کبدی از دست
رفته
کليه ای رو
به ويرانی
لوزالمعده ای از
کار افتاده
فشار
خونی رو به
بالا
در
حالی که ترس
از سال های
تلف شده
ميان
انگشت هاي
پايم مي
خندد
نه
زنی با من مي ماند
نه
فلورانس نايتينگل
مراقب من است.
اگر
دچار ضربه ي مغزی
شوم
شش
روز روی زمين
مي مانم
سه
گربه ي
گرسنه ام
گوشت
پاهايم, مچ
دست هايم
و سرم را مي درند
از
راديو موسيقی
کلاسيک پخش مي شود.
با
خود عهد بسته
بودم
هيچ
گاه شعری
در
سبک شعر مردان
پير ننويسم
ولی
اين شعر مضحکی
است
و
بخشش پذير
زيرا
حکايت آن
در
سه صبح هنوز
ناتمام است
مي خواهم
اين برگ کاغذ
را از ماشين
تايپ بيرون بکشم
و
پياله ام
را بار ديگر
پر کنم
و
برگی ديگر در
ماشين تايپ
بگذارم
و
با سفيدی تازه
و نو عشق
بازی کنم
شايد
که دوباره
خوشبخت شوم
نخست
برای خودم
جنگ دوم
جهانی
من بيست و
يک سالم بود
با اتوبوسی
به نيو اُرلِئان
می رفتم
در آن
اتوبوس
سربازهاي
بسياری
بودند
تنها دو
مرد جوان
اونيفورم
بر تن نداشتند
مردی
با موی
قرمز
و من.
مرد مو قرمز
پی در پی
به جوان هاي
ارتشی
توضيح می داد که
«به عيسی
سوگند،
شما بايد
مرا باور
کنيد،
من می خواهم
با شما
به جنگ
بروم
ولی نمی توانم،
من قلبی
بيمار
دارم!»
آن ها
پاسخ می
دادند
«سخنت را
باور می کنيم.»
مرا نيازی
به اعتراف
به گناهان
نبود،
نياز من
يک منجی
بود.
بطری ام را
بيرون
کشيدم،
جرعه ای
نوشيدم،
از پنجره
به بيرون
نگاه
كردم...
به عصر
رسيده
بوديم
که
اتوبوس
کنار کوير
برای
چند سرباز
ديگر
نگه داشت
دو سرباز
وارد
اتوبوس
شدند
و بقيه
بيرون
ماندند
آن ها
با گام های
سنگين
از کنار
اعصاب از هم
پاشيده ي
نظم و بی نظمی
گذشتند
آن ها
از مسافرها
مي پرسيدند
«در کجا
به دنيا
آمده ايد؟»
به نظر می آمد
که
از هر ده
مسافر
نه نفر
در ميانه ی غربی
به دنيا
آمده
بودند.
و آن گاه
که
نوبت من
فرا رسيد
پاسخ دادم
«پاسادِنا،
کاليفرنيا.»
«به کجا
می رويد؟»
«به
خاکسپاری،
برادرم
مرده.»
آن ها
به سوی
صندلی های پشتی
اتوبوس
رفتند
و به
مرد پيری
رسيدند
«در کجا
به دنيا
آمده ايد؟»
مرد پير
پاسخ داد
«فکر نمی کنم
اين موضوع
به شما ربطی
«آقا،
من از شما
پرسيدم
در کجا
به دنيا
آمده ايد؟»
«اين جا
دمکراسی است،
من مجبور
نيستم
به اين
پرسش
پاسخ دهم.»
«تو
يک حرام زاده
ای!»
سرباز
يقه ي
کت
مرد پير را
گرفت
از جا
بلند کرد
و آن
ها
او را
از ميان
صندلی ها
کشاندند
و از در
جلوی
اتوبوس
بيرون
انداختند.
اتوبوس
ايستاده
بود
و ما
از پنجره
به بيرون
نگاه مي
كرديم
درحالی که
سربازها
او را
دوره کرده
بودند
می شنيديم
که
مي گفتند
«می اندازيمت
زندان!»
«ولی
چمدان من
در اتوبوس
است!»
«چمدانت
به جهنم!»
سپس سربازی
اشاره ای
به راننده ي
اتوبوس
کرد
در بسته شد
و اتوبوس
به راه
افتاد.
عصر
به تندی
شب شد
هر کس
مدتی را
در سکوت
گذراند
سپس مرد
مو قرمز
از نو آغاز
کرد
«گوش کنيد،
من براستی
می خواهم
به اين
جنگ بروم،
حاضرم
از همه چيز
بگذرم
اگر
اين
قلب
بيمار
را نمی داشتم.»
اتوبوس
به راه خود
ادامه
می داد.
در جايگاه
ميدان اسب دوانی
نشسته ام
سی صد و
يازده دلار
برده ام
و سرگرم پر
کردن برگه ي شرط بندی
مسابقه ي هفتم
هستم
که مرد
بسيار جوانی
مي آيد
و مي
ايستد.
مي گويد
«ببخشيد.»
«بله؟»
مي گويد
«ببينيد، به
گمانم
شما را مي شناسم...»
مي گويم
«نه، شما مرا
نمي شناسيد.»
«شما آلِن
گينزبِرگ را
نمي شناسيد؟»
«من هيچ
آلِن
گينزبِرگي
را نمي شناسم.»
«آيا شما
در کلوپ
شبانه ي
سويت
واتِر
شب
شعرخوانی
نداشتيد؟
«من نمي دانم
شعرخوانی
چی است؟»
مي گويد
«ببينيد، من
شما را
مي شناسم!»
از جای بر مي خيزم
و به چهره اش
خيره مي
شوم.
«گوش
کن رفيق،
من باغبان
چند تا
آدم
پولدار هستم.
و اين جوری
زندگيم
را مي چرخانم.»
بر مي گردم
و از ميان
صندلی ها
مي گذرم
احساس
خوبی دارم
مانند يک
باغبان
در
قماربازی های شبانه اش
بدتر از
تنهايی
نيز هست
ولی گاه
دهه ها
مي گذرد
تا اين را
بفهمی
و خيلی وقت ها
ديگر
بسيار دير است
و بد
تر از دير
بودن
اتاق کوچک
بود
اما تميز
هنگامي که
به ديدارش
رفتم
روی تخت
افتاده بود
مانند يک
سگ آبی
که
موج دريا به
ساحل نشانده
باشد
گفتگو با
او ناخوشايند
بود
او را به
جز از نوشته هايش
به خوبی
نمي شناختم،
او را به
دارو بسته
بودند
او را جراحی
مي کردند
تکه های
بدنش را مي بريدند
ولی فانته
نويسنده ای حقيقی
بود
و از کتاب
بعديش سخن مي گفت.
آنگاه که
چشم هايش
ديگر نمي ديد
و بارها
مثله اش
کرده بودند
در بستر
رمانی را
ديکته کرده
بود
اثری خوب
که چاپ هم
شده بود
او اکنون
از کتابی ديگر
سخن مي گفت
ولی من مي دانستم
که او آن
را تمام
نخواهد کرد
پرستارها
نيز اين را مي دانستند
هر کسی اين
را مي دانست
ولی او با
من
باز از
رمان بعديش مي گفت.
طرح شگرفی
ريخته بود
و من از
عالی بودن آن
با او گفتم،
پس از يک
يا دو ديدار
ديگر
همسرش در
يک بعد ازظهر
تلفن کرد
و گفت که
تمام شد...
جان، سخت
نگير،
تاکنون کسی
آن آخرين کتاب
را ننوشته
است.
پرستارها
اما از دستت
براستی
آرامشی
نداشتند
و من لذت
مي بردم
آن گونه که
آن ها
را
با روپوش های
سفيد آهار زده
به جنب و
جوش وا مي داشتی،
تو بارها
درستی ادعايم
را ثابت کردی
که
کاريزمای تو
با زبانی ساده
از
نکته هاي
برجسته ي
قرن ما بود.
سگ هايی
هستند
که رويای
خواب شبانه شان
استخوان
است
و من
استخوان های زنده ي تو را
به ياد مي آورم
چه زنده
است ياد آن ها
در آن لباس
سبز تيره
در آن کفش های
پاشنه بلند
سياه براق،
می نوشيدی
و دشنام مي دادی،
گيسوانت
پريشان مي شد
مي خواستی
از بندی
که
اسيرت کرده
بود
رها شوی
از خاطره هايي
پوسيده
از گذشته ای
پوسيده،
سرانجام
با مرگ
از آن
بيرون رفتي
و مرا تنها
گذاشتی
با اکنونی
پوسيده،
بيست و هشت
سال است
که مرده ای
ولی در ياد
من
بيشتر از
ديگران مانده
ای،
تو تنها کسی
بودی
که پوچی
نظم زندگی را
فهميد،
نارضايتی
ديگران
از جزييات
ناچيز بود
خرده گيری
بيهوده شان
از سخن های
بيهوده بود،
ِجين،
دانستن
زياد
تو را کشت.
اکنون
به سلامتی
استخوان هايت
سگی که
هنوز
خواب
آن ها
را مي بيند
گمان کن
اگر
لودويگ امروز
زنده مي
بود
و با
اتوموبيل
کورسی قرمز
روباز خود
ويراژ مي داد،
تمام اين
لوندهاي
ديوانه را
از کنار
بولوارها
بلند مي
کرد
ما به
موسيقی
تا به حال
نشنيده ای
دست
مي يافتيم
ولی او باز
هم
پدرم
اِدگار آلِن پو را
دوست
داشت
و مادرم
نشريه ي
ساتِردِی
ايوينينگ
پُست را
دوست داشت
و نخست
مادرم درگذشت
کشيش
بالاي تابوتش
دود اسپند
چرخاند
و پدرم پس
از حدود يک
سال
بدنبال او
رفت
و در آن
تابوت مخملی
ارغوانی
صورتش به
يخی زرد مي مانست
پدرم هيچ
گاه نوشته های
مرا
دوست
نداشت
و مي
گفت «مردم
خواهان
اين گونه
مطالب
نيستند.»
مادرم مي گفت «آری،
هِنری، مردم
دوست
دارند
نوشته ای بخوانند
که آن ها
را
خوشحال
کند.»
آن ها
نخستين
منتقدان
ادبی من بودند
و
هر دوی آن ها
بايد در
پياده رويی
هر جا که
شد
در
بعدازظهری
پرسايه
قدم بزنم
قهوه خانه
ای پيدا کنم
با ميزهايی
که بيرون چيده
شده اند
بنشينم
نوشيدنی
سفارش دهم
مي خواهم
با آن نوشيدنی
آن جا
بنشينم
مي خواهم
مگسی بر روی
آن ميز
بنشيند.
سپس
مي خواهم
کسی در
حاشيه بخندد.
پس از آن
مي خواهم
زنی را
ببينم
که با
پيراهنی سبز
قدم بزند.
مي خواهم
سگی را
ببينم
که قدم
بزند
سگی چاق
با موی
قهوه ای
کوتاه
و پوزخندی
در چشم هايش.
مي خواهم
آن جا
نشسته
بميرم.
مي خواهم
با قامتی
راست
با چشم های
باز
بميرم.
مي خواهم
هواپيمايی
بالای سر
پرواز کند.
مي خواهم
زنی با
پيراهنی آبی
قدم بزند.
سپس مي خواهم
همان سگ
چاق
مو قهوه ای
کوتاه
با پوزخندی
در چشم هايش
بار ديگر
قدم بزند.
همه ي اين ها
پس از آن
همه ي
ديگر
پس از هر
چيز ديگر
شب داغی
ست
و کاری
ندارم
بر حشره های
کوچک مي
کوبم
و به مهمات
جنگی فکر مي کنم
حالا عشق بازی
هم
با ترس مرگ
از بيماری های
جديد و بی درمان
همراه است
حال تو
بايد
آماده شوی
تا برای عشق ات بميری
و حال بيش
و بيشتر
به نظر مي آيد
که ما فقط
در انتظار
هيچ
نشسته ايم
و حال تو
بايد
آماده شوی
تا برای هيچ
بميری
زندان ها و
تيمارستان ها
لبريزند
ولی از هراس
اثری نيست
حتا در اين
جا نيز
زمانی که
برج پيزا
بيش و بيشتر
کج مي شود
حشره ای را مي کشم.
در اين شب داغ
در اين
اتاق داغ
که
به سيگار پک
مي زنم
و برای ادرار
کردن نيز رخوت
دارم
برای دلواپسی
دير است
برای
فرياد کشيدن
نيز
تخيل
پاسخ نامه ي کسی
در آلاسکا را
می نويسم
راديو
گروه موسيقی
سبک نويی را
در برنامه
گنجانده است
به کارشان
گوش داده ام
و پی برده
ام که واژه ي
دلخواه
در آهنگ هايشان
«عشق»
است.
شخص
آلاسکايی
جوانی است
رو به مرگ
و در
انديشه ي
خودکشی
می خواهد
بداند که من
چه می انديشم
او پاسخی می خواهد
او بايد
پاسخی دريافت
کند
هنگامي که
پسر جوان در
راديو می خواند
«عزيزم،
اکنون اگر
مرا ترک کنی
مرگ من فرا
می رسد...»
نوشتن آن
پاسخ سخت است
ايستگاه
راديو را عوض
می کنم
چند قطعه
موسيقی
کلاسيک می شنوم
سپس تلفن
زنگ می زند
زنگ می زند
و زنگ می زند
در شبی داغ
در ژوئيه
هيچ چيز
هيچ گاه
آن گونه که
بهتر است
نمی شود
آن گونه که
بايد بشود
می شود
به سوی
تلفن می
روم
در همان زمان
کلاهک های اتمی
روی ريل های
پنهان
زيرزمينی
دايم جا به
جا می شوند
تا موشک های
دشمن
آن ها
را پيدا نکنند
گوشی تلفن
را بر می دارم
می گويم
«الو»
و
وان گوک در
نامه ای
از برادرش رنگ
می خواهد
همينگوی
تفنگش را می آزمايد
سلين
پزشک ورشکسته ای می شود
انسانيت
ممکن نيست
ويون
به جرم دزدی
از پاريس
اخراج می شود
فالکنر
در جوی های
شهرش مستی می کند
انسانيت
ممکن نيست
بوروز
زنش را با
تفنگ می
کشد
مِيلِر
زنش را چاقو می زند
انسانيت
ممکن نيست
موپوسان
در قايقی
پارويی
ديوانه می شود
داستايوفسکی
پشت به ديوار
تيرباران می شود
کِرِين
خود را روی
پروانه ي
کشتی می
اندازد
ممکن
نيست
سيلويا
سرش را مانند
سيب زمينی
تنوری در اجاق
می کند
هَری
کِرازبی درون
آن خورشيد
سياه می
پرد
لورکا
در جاده
اي به دست
نظاميان
اسپانيايی
کشته می
شود
ممکن
نيست
آرتاود
روی نيمکتی در
تيمارستان می نشيند
چَتِرتون
مرگ موش می خورد
شکسپير،
سرقت ادبی مي کند
بتهوون
برای بهتر
شنيدن قيفی در
گوش می گذارد
ممکن
نيست ممکن
نيست
نيچه
ديوانه ي
ديوانه می شود
انسانيت
ممکن نيست
همه ي اين ها
انسانی است
اين
نفس کشيدن
فرو
رفتن و بر آمدن
بر آمدن و
فرو رفتن
اين
بی چاره ها
اين
بزدل ها
اين
قهرمان ها
اين
سگ های
ديوانه ي
شهرت
که
کاری ناممکن می کنند
و برايمان
اين ذره
ي نور را
زنده نگه می دارند.
جايی
هست در قلب
که
هيچ گاه پر
نخواهد شد
يک
فضا
و
حتی
در
بهترين لحظه ها
و
باشکوه ترين
زمان ها
ما
آن را خواهيم
دانست
ما
آن را خواهيم
دانست
بيش
از
هميشه
جايی
هست در قلب
که
هيچ گاه پر
نخواهد شد
و
ما
انتظار
خواهيم کشيد
و
انتظار
خواهيم کشيد
در
آن
گربه
زير گرفته
شد
اکنون
پيچی نقره ای
استخوان های
ران شکسته اش را
به
هم وصل کرده
است
و
نوار قرمز
براقی
دور
پای راست او
بسته
شده است
گربه
را از پيش
دامپزشک
به
خانه
برگرداندم
و
فقط لحظه ای
حواسم
به او نبود
او
در اتاق می دويد
و
پای قرمزش را
روی
زمين می
کشيد
و
دنبال گربه ي ماده
گذاشته
بود
بدترين
کاری که
آن
ابله می
توانست بکند
گربه
حالا در جعبه ای
زندانی
است
و
دوران مجازات
خود را
می گذراند
او
مانند همه
ما
است
با
چشم های
بزرگ
زرد
زل
زده است
و
فقط می خواهد
زندگی
خوبی
داشته
باشد.
هر
وقت که از
ميخانه خسته می شدم
و
اين خستگی گاهی
پيش مي آمد
مکاني
بود که به آن
جا مي رفتم
به
زمينی پوشيده
از علف های
بلند
به
گورستاني
متروکه.
به
گمانم آن کار
من
سرگرمی
بيمار گونه ای
نبود.
بهتر
از آن محل
جايي نداشتم.
جايی
که به خوبی
مي زدگی
بدخيمم را
درمان
می کرد.
از
ميان علف ها
سنگ های
گور را می ديدم
بسياری
از آن ها
را
نيروی
جاذبه ي
زمين
بطوری
کج کرده بود
که
بايد می
افتادند
اما
هيچ گاه سنگی
نيفتاد.
هوا
خنک بود و
تاريک
نسيمی
مي وزيد
و
من بارها
در
آن جا
خوابيدم.
هيچ
گاه کسی
آرامشم
را
بر هم نزد.
هر
وقت
پس
از غيبتی
به
ميخانه باز می گشتم
رفتار
آن ها
يکسان بود
می پرسيدند
«کجا
گم شده بودی؟
فکر
کرديم که مردی!»
آن ها مرا
آدم
عجيب و غريبی
مي پنداشتند
وجود
من لازم بود
تا
به آن ها
خوش تر
بگذرد.
همان
طور که گاهی
آن
گورستان
در
کنار پيشخوان
قهوه
می نوشيدم
که مردی
سه
يا چهار صندلی
دورتر
از
من پرسيد
«ببخشيد،
شما
همانی نيستيد
که
چند
شب پيش
از
پنجره ي
اتاقی
از
طبقه ي
آن هتل نزديک
اين جا
از
پا آويزان شده
بود؟»
پاسخ
دادم
«آری،
خودم بودم.»
پرسيد
«چرا آن
کار را
کرديد؟»
«داستان
پيچيده ای
دارد.»
او
سپس
روی
خود را
برگرداند.
زن
پيشخدمتی
که
آن جا ايستاده
بود
از
من پرسيد
«او شوخی
مي کرد،
مگر
نه؟»
گفتم
«نه.»
پول
قهوه ام
را پرداختم
از
جا برخاستم
به
سوی در رفتم
در
را باز کردم.
شنيدم
که مرد می گفت
«اين
يارو ديوانه
است.»
در
خيابان
به
سوی شمال قدم
برداشتم
به
طرز غريبی
يکی
از بهترين
گفته های
لورکا
اين
است
«درد،
هميشه
درد...»
وقتی
که سوسکی
را
مي کُشی
يا
که تيغ ريش تراشی
را
بر مي داری
به
اين جمله ی او فکرکن
يا
صبح ها
که برای
ديدن خورشيد
فالکنر
عاشق ويسکی اش بود
و
در کنار
نويسندگی
زمانی
برای
چيز ديگری
نداشت.
او
بيشتر
نامه هايش
را
باز
نمي کرد
آن ها را
جلوی
نور خورشيد
می گرفت
و
اگر
داخل
آن ها
چک نبود
آن ها را
وقتی
که سوزن
گرامافون در
بين
شيارهای
کهنه
سر
می خورد
و
خش خش مي
کرد
صفحه های
قديمی موسيقی
را
دوست
می داشتم
صدا
را
از
توی بلندگو می شنيدی
به
اين گمان که
کسی
داخل
جعبه ی
چوبي است
تو
اما فقط زمانی
به
صفحه ها
گوش می دادی
که پدر و
مادرت
در
خانه نبودند.
و
اگر گرامافون
را
کوک
نمی کردی
چرخيدنش
رفته رفته کند
مي شد
تا
آن که می
ايستاد.
در
ساعت های
پايانی عصرها
بهترين
کار بود
و
صفحه ها
از عشق
می گفتند.
عشق،
عشق، عشق.
برخی
از آن ها
برچسب های
ارغوانی
زيبايی
داشتند،
برخی
ديگر نارنجی،
سبز،
زرد،
قرمز و آبی
بودند.
گرامافون
متعلق
به پدربزرگم
بود
و
او به همان
صفحه ها
گوش
داده بوده
است.
و
اکنون من پسرکی
بودم
و
به آن ها
گوش می دادم.
زماني
که پدر و
مادرم نبودند
چيزی
در زندگی
بهتر
ازگوش سپردن
خوب
گوش کن،
زماني
که مردم
از
گريه بی
نصيبم بگذار
فقط
ترتيبی بده که
جمعم کنند
من
به خواست های
زندگيم رسيده
ام
اگر
کسی نسبت به
ديگران
امتيازی
داشته است
من
بوده ام، که
در
يک زندگی
هفت
يا هشت بار
زيسته ام
و
اين برای يک
انسان کافی
است
همه ي ما
در
پايان
يکسانيم
پس
لطف کن سخنی
نگو
مگر
آن که بگويی
او
در مسابقات
اسب دوانی
شرط بندی
می کرد
و
در آن کار
خبره بود.
تو
نفر بعد از منی
و
من اکنون چيزی
می دانم
که
تو نمی دانی،
دو
هزار سال ديگر
آن ها
چه
خواهند نوشت
اگر
اين جا باشند؟
به
آهنگی از باخ
گوش مي کنم
و
کابِرنِه
سوُينيون می نوشم،
بسيار
شگفت انگيز
است اين
مرگ
مداوم
اين
زندگی
مداوم
به
اين دست
که
سيگاری در آن
است
نگاه
مي كنم
و
احساس مي کنم
هميشه
اين جا بوده
ام.
اکنون
سربازها با
سرنيزه
شهر
پايينی را
غارت مي
کنند.
تونی,
سگ من،
به
من لبخند مي زند.
دلپذير
است
رضايت
بی دليل
يا
با
انتخابي
محدود
چيزی
را برگزيدن
يا
با کمبود عشق
در
بيزاری فرو
نرفتن.
برادر،
ايمان
بياور،
نه
به خداها
بلکه
به خودت.
چيزی
نپرس،
سخنی
بگو.
بپذير
از من،
موسيقی
لطيفی
در
سايه های
دوزخ
مي
دانی،
بار
ديگر پاتيل
هستم
و
از راديو
به
آهنگی از
چايکوفسکی
گوش
مي دهم.
خدای
من،
چهل
و هفت سال پيش
که
نويسنده ي آس و پاسی
بودم
قطعه های او
را مي شنيدم
و
او باز اين جا
است
اکنون
در نويسندگی
کمی موفق هستم
و
مرگ در اين
اتاق
بالا
و پايين مي رود
سيگار
برگ هايم
را مي کِشد
از
شرابم مي نوشد
و
سمفونی پاتِتيک
چايکوفسکی
ادامه دارد
سفری
دراز تا به
اين جا بوده
است
و
تنها بختی که
داشته ام
خوب
تاس ريختن
بوده است
من
برای هنرم
گرسنگی کشيده
ام
گرسنگی
کشيده ام تا
پنج دقيقه ي لعنتی
پنج
ساعت, پنج روز
به دست آورم،
من
در پی نوشتن
کلمه بودم،
و
شهرت و پول
نقشی
نداشتند.
من در پی
نوشتن کلمه
بودم
و آن ها
مرا در کنار
دستگاه پِرِس
مي خواستند
در
کنار خط
مونتاژ
مي خواستند
که کارگر
انبار
فروشگاه باشم.
مرگ
از کنارم مي گذرد
و
مي گويد
خب،
تو را به چنگ
خواهم آورد
حال
هرکه مي
خواهی بوده
باشی
نويسنده،
راننده ي
تاکسی، قواد ،
قصاب
چترباز،
من
تو را به چنگ
خواهم آورد...
به
او مي گويم،
باشد رفيق.
اکنون
با هم لبی تر
مي کنيم
زمان
از يک به دو
بامداد مي لغزد
و
تنها او است
که
آن
لحظه را مي داند،
اما
او را گول
زدم،
من
پنج دقيقه ي لعنتی
لغزش
شيرين
تپانچه
به
سوی گيجگاهت
مانند
کوچ پرنده ها
به
سوی شمال،
صدای
تقِ ضامن
که آزاد
می شود،
و
گرفتگی
خورشيد،
دوست،
صدای
مهيب
شليک
چيزی
جانشين
ها
جک
لندن زندگيش
را به ميخوارگی
گذراند
در
حالی که از
مردهاي عجيب و
بی باک
می نوشت.
اوژن
اونيل تا مرز
بيهوشی مي می نوشيد
درحالی
که قطعات تيره
و تار و
شاعرانه ي خود را می نوشت.
اکنون
امروزی های ما
با
لباس آراسته و
کراوات
در
دانشگاه ها درس می دهند
پسرها
متين و درس
خوان اند
دخترها
با چشم های
بی حال
به
آن ها
می نگرند،
چمن ها چه
سبز
کتاب
ها چه کند
زندگی از
تشنگی چه می ميرد.
در
انتظار مرگ
که
مانند گربه ای
روی
تختخواب
خواهد پريد
من
چه بسيار
غمگينم
برای
زنم
او
اين
بدن
خشک
سفيد
را
خواهد ديد
يک
بار تکانش
خواهد داد،
سپس
شايد
باری
ديگر:
«هَنک!»
هَنک
پاسخ
نخواهد داد.
نگرانی
من
از
مرگم نيست،
برای
زنم است
که
با اين توده ی نيستی
تنها
می ماند.
می خواهم
بداند
همه ي شب هايی
که کنار
او می خوابيدم،
حتا
جر و بحث
های بی
ثمر
شکوه
ويژه ای
داشتند
و
واژه های
دشواری
که
از گفتنشان
هميشه
می ترسيدم،
اکنون
می توانند
گفته
شوند:
من
تنها نيستم.
او
اين جاست.
گاهی
گمان می
كنم
که
رفته است
پس
از آن
صبحگاهان
يا
که نيمروز
يا
شب هنگام
پر
می زند
و باز می
گردد.
پرنده ای که
کسی او را نمی خواهد.
از
آن من است.
پرنده ي درد
من.
آواز
نمی خواند.
آن
پرنده که
روی
شاخه
آن ها در
مهتابي
گرم
گفتگو بودند
همينگوی،
فالکنر، تی.
اس. اليوت،
ِازرا
پاوند،
هَمسون، وَلی
اِستيوِنس،
ای.
ای. کامينگز و
چند نفر ديگر.
مادرم
گفت: «ببين،
می توانی
از آن ها
بخواهی که
ساکت باشند؟»
گفتم:
«نه!»
پدرم
گفت: «حرف
هايشان
مزخرف است.
بهتر
است شغلی برای
خود پيدا
کنند.»
گفتم:
«آن ها
شغل دارند.»
پدرم
گفت: «مثل
شيطان.»
گفتم:
«همين طور است.»
در
همان زمان
فالکنر
تلو تلو خوران
وارد شد.
در
قفسه يک بطری
ويسکی يافت
و
بيرون رفت.
مادرم
گفت: «عجب آدم
وحشتناکی
است.»
از
جا برخاست
و
نگاهی دزدکی
به مهتابي
انداخت.
گفت:
«زنی هم با آن هاست
که
به مرد ها
مي ماند.»
گفتم:
«او گِرتِرود
است.»
گفت:
«مردی عضلات
خود را به رخ
مي کشد
و
ادعا مي
کند که حريف
سه نفر است.»
گفتم:
«او اِرنی است.»
پدرم
گفت: «و او
مي خواهد
مانند آن ها
بشود.»
و
مرا نشان داد.
مادرم
پرسيد: «اين
حرف درست است
؟»
گفتم:
«نه مانند آن ها،
بلکه
جزئی از آن ها.»
پدرم
گفت: «بهتر است
يک
شغل لعنتی برای
خودت پيدا کنی.»
گفتم:
«ساکت!»
«چی؟»
«گفتم،
ساکت!
دارم
به حرف هايشان
گوش مي دهم.»
پدرم
نگاهی به زنش
انداخت:
«اين
پسر من نيست!»
گفتم:
«اميدوارم.»
فالکنر
بار ديگر
تلو
تلو خوران به
اتاق آمد.
پرسيد:
«تلفن کجا
است؟»
پدرم
پرسيد: «برای
چه مي پرسی؟»
«اِرنی
مغزش را منفجر
کرد.»
پدرم
فرياد زد:
«ببين
چه
بر سر آدم هايی
مانند آن ها مي
آيد.»
به
آرامی از جا
برخاستم
و
به بيل
تنها
هستم
امشب
در
اين خانه،
تنها
هستم
با
شش
گربه
که تمام
دانستنی های لازم
را
بدون
تلاش
عمو
جک من
يک
موش است
خانه ای است آتش گرفته
جنگی
ست در آستانه ي آغاز
شدن
مردی
ست که در
خيابان با
چاقويی پنهان
در پشت می دود.
عمو
جک من
اسکله ي
سانتامونيکا
ست
بالش
غبارگرفته ي آبی رنگی
ست
سگ
سياه و سفيدی
ست که خود را می خاراند
مرد
يک دستی
ست که با يک
دست سيگار
روشن می
کند.
عمو
جک من
يک
تکه نان سوخته
است
جايی
ست که در
جستجوی کليد
به آن سر نزدی
لذت
پيدا کردن سه
بسته کاغذ
توالت در پستو
ست
بدترين
خوابی ست که
ديده ای و
ديگر به ياد
نمی آوری.
عمو
جک من
ترقه ای ست
که در دستت
منفجر شد
گربه ي مرده ي زير
گرفته شده ات
است در ساعت
ده و نيم صبح
جلوی ورودی
خانه
قمار
با تاس است که
تو در پارکينگ
سانتاآنيتا
بردی
مردی
ست که زنت تو
را به خاطر او
شبی در اتاق
هتل ارزان قيمت
ترک کرد.
عمو
جک من
عمو
جک تو ست
مرگ
است که مانند
يک قطار باری
می آيد
دلقکی
است با چشم های
اشکبار
جک
اتوموبيل تو و
ناخن های
تو و جيغ بلند ترين
کوه است.
جنگ،
جنگ، جنگ
هيولای
زرد
روح
می خورد
و
تن.
جنگ،
وصف
ناپذير،
کيف
کردن ديوانه ها،
آخرين
استدلال
مردهای
نابالغ.
از
آن کسی است؟
ما
از آن آنيم؟
آن
گاه که به
جرقه ي
پايانی
بختمان می رسيم.
يک
گل به جای
مانده است.
يک
لحظه.
مردم
از مهلکه در می روند
تا
مشت پر از هيچ شان را
باز کنند.
شعری
از کارل
سَندبورگ
به
يادم مي
آيد
به
نام «مردم، آری».
انديشه ای است
دلپذير
اما
از ريشه
نادرست.
زنده
ماندن مردم
ناشی
از نيرويی
اصيل نيست،
بلکه
از دروغ و
سازش و دورويی
است.
من
با اين مردم
زيسته ام،
سندبورگ
با کدامين
مردم
روزگار
سپری کرده
است؟
هميشه
از اين شعر
دل
تنگ بوده ام،
شعری
ست که دروغ می گويد.
درست
اين است:
«مردم، نه».
هم
ديروز و هم
امروز.
اين
حرف مردم
گريزها نيست.
اميدواريم
در
آينده
شعرهای
مشهور
شبيه
شعر آقای
سَندبورگ
معنای
بيشتری داشته
باشند.
بارها
بهترين ها
به
دست خود می ميرند
و
مي گريزند،
بازمانده ها
هرگز
نخواهند
دانست
چرا
کسی خواسته
است
عکس
سلين مرا
نگاه
می کند.
ريشش
را نزده است.
مانند
شخصيت های
منحرف
فيلم ها ست.
چشم هايش
آن سوی
ديوارها را،
آن
سوی ديوارهای
انسانی را مي بيند.
وقتي
که کارها بيخ
پيدا کنند
سلين
را نگاه مي کنم.
امشب
به او نگاه می کنم،
مي
بينم که
استخوان هايش
مي رقصند،
پزشکِ
دنيای
مرده هاي
هادِس.
مطلب
مهم
مطلبِ
واضحی
است
که
کسی
بر
زبان نمي آورد.
زير
اين نور
نشسته
ام
و
به بودا
نگاه
مي کنم.
بودا
به
من
مي خندد
به
همه
چيز
مي خندد
ما
تا به اين جا
آمده
ايم
و
به هيچ جا
نرفته
ايم.
ما
خيلی طولانی
زنده
بوده
ايم
و
زندگی نکرده
ايم.
بودا
مي خندد.
بودا
اين
مجسمه ي
چينی
است که
امشب
آن
طرف
رو
به رويم
نشسته
است
وقتی
که
شعری
هرگز
حتا
در آرام
ترين روزها
رويای
دوچرخه سواری
در
شهری
که کلاه
بِرِه
بر
سر دارد
نداشته
ام
و
کامو
اعصابم
را
همواره
خرد
مي کرد.
توهم
است اگر گمان
می کني
اين
فقط يک شعر
است
که
مي خوانی.
واقعيتِ
اين
بيشتر
از يک شعر است.
چاقوی
يک گدا ست.
گل
لاله است.
سربازی
ست
که در
مادريد رژه مي رود.
تو
هستی کنار
بستر مرگت.
لي
پو است
که زيرِ
زمين مي
خندد.
اين
يک شعر لعنتی
نيست.
اسبی
ست خفته.
پروانه ای ست
در مغزت.
سيرک
شيطان است.
تو
اين شعر را
نمي خوانی.
برگ
کاغذ است
که
تو را مي
خواند.
احساسش
مي کني؟
مانند
مار کبرا ست.
عقاب
گرسنه ای
ست
که
در اتاق مي چرخد.
اين
شعر نيست.
شعر
ها کسل کننده
اند
و
تو را به خواب
مي برند.
اين
کلمه ها
تو
را به ديوانگی
جديدی
مي کشانند.
بخت
با تو همراه
است،
در
جايي افتاده ای
با
نور کور
کننده.
فيل
اکنون
با
تو
خواب
مي بيند.
منحنی
مکان
از
فرط خنده
خم
مي شود.
اکنون
مي توانی
بميری.
مي توانی
بميری
آن
گونه که انسان ها
بايد بميرند،
با
شکوه
و
پيروزمندانه
گوش
به موسيقی
يکسان
با موسيقی
خروشان
خروشان
شادی
دوزخی ها
محدود
است
به
لحظه های
کوتاه خوشحالی
چون
نگاه سگی،
چون
تکه ي
مومی،
چون
آتشی که
ساختمان
شهرداری را مي سوزاند،
کشور
را،
قاره
را،
چون
آتشی
که
موی باکره ها و
هيولا ها
را مي سوزاند
و
همهمه ي
قوش ها
در درخت
های هلو،
دريا
از ميان چنگال هاشان
مي ريزد،
زمان
مست
و نمناک،
همه
چيز مي سوزد،
همه
چيز خيس،
مادرم
کنار پنجره
ايستاده
بود
و
پدرم را در
حياط خلوت
نگاه
مي كرد.
او
در ميان گل ها
خم
شده بود،
بسيار
آرام
و
پر اشتياق.
مادرم
پرسيد:
«بيرون
چه
مي کند؟»
«نمي دانم.»
«نگاه
کن،
بی
حرکت است،
مانند
يک مجسمه!»
«آری.»
«مي روم تا
ببينم چه مي کند!»
مادرم
به سوی حياط
رفت
و
من نگاهش مي کردم،
پاورچين,
پشت سر پدرم
ايستاد.
سپس
جيغ کشيد.
به
سوی خانه
دويد.
جيغ
مي کشيد.
«خدای
من، خدای من،
خدای
من!»
پرسيدم:
«چه
شده است؟»
«چه
شده است؟
چه
شده است؟
به
جفت گيری
دو حلزون نگاه
مي کند!»
جيغ
او بلند
و
دهشتناک بود.
اشک
از چهره
اش فرو مي ريخت.
پدرم
به خانه آمد.
و
گفت:
«آه،
خفه شو!»
«چرا
آن کار را کردی؟
چرابه
آن ها نگاه مي کردی؟»
«گفتم
که خفه شو!»
به
اتاقم رفتم
و
در را بستم.
آن ها
همچنان جيغ مي کشيدند
و
تمامی نداشت.
سپس
صدای شکستن
شيشه بود
و
به هم کوفتن
در.
به
اتاق نشيمن
رفتم.
مادرم
روی کاناپه
نشسته بود
و
هنوز گريه مي کرد.
مرا
نگاه كرد.
«چرا
آن کار را
کرد؟
خدای
من،
چرا
آن کار را
کرد؟»
«نمي دانم.»
پشت
کردم
بر
مردم بنا نکن،
بر
زنان جوان،
بر
زنان پير،
بر
مردان جوان،
بر
مردان پير،
بر
ميانسالان،
بر
هيچ کدام از
آن ها،
بر
مردم بنا نکن.
بهتر
که
بر
شن بنا کنی،
بر
زباله دانی
بنا کنی،
بر
چاهک مستراح
بنا کنی،
بر
گورستان بنا
کنی،
حتا
بر آب بنا کنی،
ولی
بر مردم بنا
نکن.
بر
سر آن ها
شرط بندی
نکن،
که
بدترين شرط بندی ها است.
جايی
ديگر بنايش
کن،
هر
جای ديگر،
هر
جايی
جز
بر مردم،
توده ي بی عقل و بی احساس
آلوده
كننده های
سده ها،
روزها،
شب ها،
روستاها،
شهرها،
ملت ها،
زمين،
جو
زمين،
آلوده
كننده های
نور،
آلوده
كننده های
تمام
بخت ها،
آلوده
كننده ها،
ديروز،
امروز،
فردا.
در
قياس با مردم
هر
چيز ارزشش را
دارد
که
بيابی و بر آن
بنا کنی.
بزم
به پايان
رسيد،
خروس
بانگ برآورده
است،
تاس ها را
جمع کرده اند،
دخترهای
رقاصه خرناسه
مي کشند،
موش ها در
ليوان های
کاغذی خزيده
اند،
دم
خر گير کرده
است،
قصه
برای مردن به
گوشه ای
خزيده است،
عشق
را خاک گرفته
است،
پرستش گاه ها خالی
اند،
پرنده
از قفس پريده
است،
قفس
قلب کوچک
گريانی را در
خود جای داده
است،
رويا
شيرجه زده
است،
و
من نشسته ام
به
دست هايم
نگاه مي
كنم
به
دست هايم
که خالي
اند از موسيقی
اين لحظه.
يک
شعر خوب
مثل
آبجوی تگری
است
که
به آن احتياج
داری،
يک
شعر خوب
ساندويج
داغ بوقلمون
است
وقتي كه
گرسنه ای،
يک
شعر خوب
تفنگی
است
آنگاه
که اوباش تو
را در تنگنا
قرار داده
اند،
يک
شعر خوب
چيزی
است که به تو
اجازه مي دهد
تا
درخيابان های مرگ گام
برداری،
يک
شعر خوب
مي تواند
مرگ را چون
کره ي
داغ آب کند،
يک
شعر خوب
مي تواند
درد را قاب
بگيرد
و
قاب را به
ديوار
بياويزد،
يک
شعر خوب
مي تواند
بگذارد تا پای
تو چين را لمس
کند،
يک
شعر خوب
مي تواند
فکر شکسته ای را
به پرواز
درآورد،
يک
شعر خوب
مي تواند
بگذارد تا تو
با موتزارت
دست بدهی،
يک
شعر خوب
مي تواند
بگذارد تا تو
با شيطان تاس
بريزی
و
از او ببری،
يک
شعر خوب
مي تواند
کارهای زيادی
بکند
و
بسياری از آن ها
کارهای
مهم،
يک
شعر خوب
يکی
از آن
جشن های
ادبی کم
جان بود
و
دختری
روی
فرش زانو زد
و
به او گفت:
«آه، آقای
ک،
بگذاريد
تا آن انگشت
شست را ببوسم،
آن
انگشت شست قطع
شده ي
بزرگ را
که در
رمان بزرگ
آمريکايي
در
جاده
ظاهر
شده است!»
آقای
ک انگشت شست
قطع شده را
جلوی
دختر گرفت
و
دختر آن را
بوسيد
و
حال همه
ي ما به هم
خورد
به
هم خورد،
در
بالکن روی
صندلی نشسته
ام
و
آب معدنی مي نوشم.
نخل های
بلند با تاج های
تاريک
از
تپه سرازيرند.
نور های
اين شهر را مي بينم،
نورهای
چند شهر را.
روی
صندلی نشسته
ام،
از
کنار بالکن
کابل برق فشار
قوی پايين مي رود.
مي توانم
دستم را دراز
کنم و کابل را
لمس کنم.
زير
پای ما مي تواند به
سرعت خالی
شود.
بطری
آب معدنی در
دستم است.
هواپيمايی
در آسمان ابری
پرواز مي کند،
نمي توانم
آن را ببينم
و
هواپيما نمي تواند
مرا ببيند.
سريع
است.
نمي توانم
هواپيما را
بگيرم
ولی
مي توانم
دست دراز کنم
و
از آن سبقت
بگيرم.
شب
تابستانی خنکی
است.
در
نزديکی اين جا
دوزخ
مي لرزد
و انبساط مي يابد.
روی
صندلی نشسته
ام.
شش
گربه ام
نزديک اند.
بطری
آب را بلند مي کنم،
جرعه ي بزرگی
سر مي کشم.
آينده
در پيش است
بسی
بدتر از
امروز.
بسی
بهتر از
امروز.
برهنه
در پشت خانه
نشسته ام،
هشت
صبح است،
به
بدنم روغن
کنجد مي
مالم،
مسيحا،
کارم به
کجا رسيده
است!
زمانی
در کوچه
های تنگ
لذتم
کتک کاری
بود،
اکنون
ديگر
لذتی ندارم.
با
شلپ شلوپ
روغن کنجد به
خود مي زنم
و
مي پرسم
چند
سال ديگر مي خواهی؟
چند
روز ديگر؟
خون
من آلوده است
و
فرشته ای
سياه در مغزم
نشسته است.
هر
چيز از چيزی
بوجود مي آيد
و
در هيچ پايان
مي يابد.
سقوط
شهرها را مي فهمم،
سقوط
ملت ها
را مي فهمم.
هواپيمای
کوچکی از فراز
سر مي گذرد.
به
بالا نگاه مي كنم
گويی
که ديگر معنايی
دارد به بالا
نگاه کنم.
راست
است
آسمان
پوسيده است.
برای
هيچ يک از ما
واژه ها
آمده اند
و
رفته اند،
در
بستر بيماری
نشسته ام,
تلفن
زنگ مي زند,
گربه ها
خوابند.
ليندا
جارو برقی مي کشد.
منتظرم
که زندگی کنم،
منتظرم
که بميرم.
کاش مي شد
تلفن
کرد و کمی
نترسيدن سفارش
داد.
که آن هم
ثمری ندارد.
ولی
درخت بيرون
نمي داند
که
نگاهش مي كنم
چگونه
همراه با باد
زير
نور خورشيد
پايان عصر
تکان
مي خورد.
چيزی
برای گفتن
نيست،
فقط
انتظار.
هر
کس به تنهايی
با آن روبرو
مي شود.
آه،
زمانی من جوان
بودم،
آه،
زمانی من چه
جوان بودم!